سلام اول از همه بگم بجان مادرم همه حرفام راسته حوصله کارآگاه بازی ندارم امشب دوست داشتم با کسی حرف بزنم از بس تو خودم ریختم داغون شدم. من با شوهرم دوست بودم و ازدواج کردیم همون دوران دوستی برادر شوهرم رو یکبار دیدم و وقتی عقد کردیم هوامو خیلی داشت و همیشه طرف من بود حتی برام کادو هم میخرید اما من هیچ وقت باهاش صمیمی نشدم چون اون مجرد بود از شوهرمم بزرگتر بود معذب بودم و دوست نداشتم اینقد بهم نزدیک بشه همیشه هم گله میکرد که تو کی میخوای بفهمی عضوی از خانواده ما شدی و تعارف و کنار بزاری.