بچه ها در شرف طلاق بودم به هبچ عنوان دبگه نمیخواستم برگردم حس ترس و تنفر داشتم و اصلا نمیتونستم نگاه صورت نامزدم بکنم حالم بذ میشد حتی دیگه خانواده هم میگفتن از خر شیطون بیا پایین اما من گوش نمیکردم. با مادرشوهرم دعوا کردیم و در کل دیگه نظرم راجب طلاق قطعی بود
دیروز خانواده نامزدم تماس گرفتن که تروخدا باز بزارین بیایم و حرف بزنیم. پدرشوهرم گفته بود من عروسمو خیلی دوست دارم از دستش نمیدم ما هم اجازه دادیم بیان اومدم با گل و شیرینی و کلی معذرت خواهی کردن و مادرشوهرم ملی بوسم کرد و بغلم کرد منم گفتم باید حق طلاق و حق مسکن و حق تحصیل زو بهم بدین که قبول کردن و به خوبی خوشی تموم شد امروزم پیش هم بودیم باز همه چی مثل قبل شد خداروشکر
نامزدمم گفت من به هیچ وجه طلاقت نمیدادم چون خیلی دوست دارم سختگیری کردم اشتباه کردم. فقط قراره عروسیمون رو بندازیم عقب که خیالم راحت شه چون بازم یکم نگرانی دارم
اما فکر میکنم یهو خیلی آروم شدم چون خیلی حالم بذ بود با همه دعوا میکردم از نامردم متنفر شذه بودم و فقط میگفتم جدایی