یکم دلم گرفته از همه چیز
با کاربری جدیدم میخوام یکم صحبت کنم که شناسایی نشم
از بچگی روی خوش زندگیو ندیدم تا الان ک ۱۶ سالمه
مادرم و پدرم سنتی ازدواج میکنن و هیچوقت با هم نمیسازن صرفا چون از نوزادی نشون شده ی همدیگه بودن ازدواج کردن
با خودشون گفتن یه بچه بیاریم بینمون درست میشه(اون من بدبختم)
ولی چون دختر بودم حتی مادرم بغلم نمیکرد که بخواد شیرم بده(اینارو واسم تعریف کردن یسری هاشو یادم نیس) و تا ۲ سالگیم عمه ی پدرم ب من شیر میداد و بزرگم میکرد
دوباره منو مث یه توپ پرت کردن تو زندگی پدر و مادرم که مردم حرف و حدیث درنیارن
با چشم خودم ارتباط مادرم با مردای دیگه و حتی رو در رو میدیدم، و همچنین پدرم با زن های دیگه ولی هیچکدوم از ارتباط طرف مقابلشون با بقیه خبر نداشتن
هر روز جنگ و دعوا و جر و بحث و این وسط قربانی من بودم، اگر جیکم درمورد ارتباط مادرم با مردای دیگه در میاومد مرگو با چشم خودم میدیدم این درمورد پدرم هم صدق میکرد
کاری ب این چیزا نداشتم، تو عالم خودم غرق بودم، یه دختر ۶_۷ ساله که حتی کسی نبود یه لباس درست حسابی تنش کنه
بزرگتر که شدم حدود ۱۴ سالگیم بابام بهم تعرض کرد
اونموقع رو قشنگ یادمه که حتی نمیدونستم چی به چیه، فک میکردم باهام مهربون شده
تا اینکه کم کم چشم و گوشم باز شد و ای دل غافل،،حتی فکرشم اشکمو درمیاره اما هربار ک مقاومت میکردم یا کتک میخوردم یا به غلط کردن مینداختم
تلاش کردم ب مادرم هم بگم ولی اونم باور نکرد و طردم کرد
حالا ۱۶ سالمه، توی پانسیون زندگی میکنم و خودم بعد مدرسه میرم سرکار تا ۸ شب، چون کسی نیس که حتی یه لقمه نون واسم بیاره
دروغ چرا الان که این خانواده ها میان جلو در پانسیون برا بچه هاشون غذا بیارن و انقد بهشون محبت میکنن حسودیم میشع، خیلی زیاد،، خانواده من یه ماهه اگه خودم بهشون زنگ نزنم هیچ خبری ازشون نمیشه،، چقد دارم حسرت میخورم که جای اونا بودم💔واقعا خوشبحالشون