ما شبی که عقد کردیم یه مهموتی کوچیک داشتیم خونه پدرم بعد وقتی مهمونی تموم شد همسرم و خانواده اش داشتن میرفتن که بابام گفت:آقاداماد یه نفرو یادت رفت ببری...
شوهرم با تعجب برگشت به مادر و خواهراش نگاه کرد و گفت:کیو؟نه ماکه تکمیلیم.
بابام دست منو گرفت گذاشت تو دستش گفت:این دخترو کی عقد کرده؟زن من که پیشمه.تو زنتو چرا نمیبری؟
من از خجالت داشتم خودمو کتک میردم بابام هیچی نگه بابامم ول کن نبود...شوهرمم خیس عرق بود از خجالت.بعدبابام انگار که از این وضعیت داره کیف میکنه گفت:من تو نامزدی از مادرزنم خیلی کشیدم قسم خوردم دامادمو اذیت نکنم بردار زنتو ببر.
تو کل راه شوهرم با تعجب نگام میکرد میگفت جدی جدی بابات اجازه داد...بعدشم با شیطنت میخندید میگفت خب خیالم راحت شد پدرزنم بهم مجوز داده دیگه هیچکی نمیتونه جلومو بگیره🤣