دوستم اومد بهم گفت من نمیخام باهات دوست باشم،تو افسرده ای،رو ایندم تاثیر میذاری،من مگفتم اوکیه،مشکلی نیست...(داستم از غصه نابود میشدم اما حفظ ظآهر کردم)
ولی بعد ۳-۴روز اومدازم یه کمکی میخاست،دلم نیومد کمکش نکنم،کمکش کردم و اونم دوباره غیب شد و فهرش ادامه داد...
من دلم نمیخاست و نمیخاد باهاش آشتی کنم،اما خببب نتونیتم کمکش کنم
اون دلش اومد منو کنار بزاره،اما من دلم نیومد کمکش نکنم،ینی چیییی؟؟چرا اینحوری میکنم؟چرا یکم غرور ندارمممم؟الان فک میکنه من اویزونشم