پسرمچهار سالش هست از پارسال تایم چهار ساعته مهد میبرم
دو ماه کامل زمان برد بهم اطمینان کنه
اوایل توی خود مهد پشت در کلاسش مینشستم بعد از دو هفته رفتم تو یکی از اتاقهای مهد جلو چشمش نباشم ولی میدونست اونجام بهش گفته بودم بچههای دیگه منو ببینن برای مامانشون گریه میکنن پس نباید منو ببینن
کم کم رفتم بیرون از محیط مهدشون ولی میومد منو میدید هستم یا نه
بعدم بهش گفتم میرم فلان وسیله رو بخرم وقتی میومدم خودمو فقط بهش نشون میدادم خیالش جمع بشه
منتظر موندم دوست پیدا کنه و عادت کنه به محیط چند باری هم براش کادو خریدم دادم به مربی مهدش یا گذاشتم تو اتاقش گفتم فرشته مهربون برات آورده چون پسر خوبی بودی مهد رفتی
و توی این مدت زمان دائما از هر فرصتی استفاده میکردم در مورد مهد و دوستاش و مربیهاش باهاش صحبت میکردم زیاااااااد صحبت کردم خیلی زیاد
به زبان سادهاس ولی صبوری میخواد