2777
2789
عنوان

داستان دختر عشایر قسمت سوم

834 بازدید | 52 پست

لابد زیاد در رمان ها خوانده اید که پسر ارباب عاشق دختر رعیت یا خدمتکار می‌شود.راستش اصلا چنین چیزی در میان اقوام پدریِ من،اتفاق نیفتاد.

اما ماجرای پسر باغبانمان را برایتان میگویم که عاشق خواهر چهارمم شد.

ماجرای جالبی هست.

♡♡♡♡

خدا همیشه ما رو میبینه...

یه نفر بلایکه

من نژاد پرست نیستم . من وطن پرستم      ایرانی های عزیز از خودتون شروع کنید  لطفا به افغانی نان   مواد غذایی    میوه و لباس نفروشید . از سوار کردنشون به  تاکسی و ماشینتون خودداری کنید. بهشون خونه اجاره ندید تا شاید  شرشون کنده بشه 

خواهرم خوشگل بود،بیشتر به طایفه پدری رفته بود.

ییلاق که بودیم ،خانم ها پچ پچ میکردن که ارسلان عاشق ایل ناز شده.ارسلان بعد از دیپلم وارد نیروی دریایی شده بود.

از حق نگذریم خوشتیپ بود.

بعد از اینکه قصه خاطرخواهی ارسلان در ایل پیچید،مادرش یکی از بزرگان فامیل را برای خواستگاری فرستاد.

پدرم گفت دخترم را نمی‌دهم.

اما ارسلان از رو نرفت.

بار دوم خواهرزاده پدرم را واسطه فرستادند.

این بار پدرم جعبه شیرینی را پرت کرد و به خواهرزاده اش گفت بار آخر باشد که حرف ایل ناز را می‌زنید.



خدا همیشه ما رو میبینه...

بچه یه چیزی تو دلم مونده نگم میترکم😍

جاریمو بعد مدت‌ها دیدم، انقدرررر لاغر شده بود که شوکه شدم! 😳

پرسیدم چی کار کرده تونسته اون لباس خوشگلشو بپوشه تازه دیدم همه چی هم می‌خوره!گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته 
عید نزدیکه و منم تصمیم گرفتم تغییر کنم. سریع از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم، تازه الان تخفیف هم دارن! 🎉

شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

اما آنها آنقدر واسطه فرستادند،رفتند و آمدند تا پدرم موافقت کرد.

ان موقع پدرم از اختلاف فرهنگی بین دو خانواده گفته بود.اما ایل ناز فقط ارسلان را میخواست و بس...

بعدها به گوش ایل ناز رسید که پسر خاله پدرم او را برای پسرش که در آمریکا درس میخواند،در نظر داشته...اما دیگر کار از کار گذشته و ایل ناز عروس شده بود.

خدا همیشه ما رو میبینه...

نکته جالب اینجا بود که ارسلان هم بزور مادر و اقوامش را برای خواستگاری میفرستاد.

ایل ناز عروس دلخواه خانواده داماد نبود.

چون آنها فکر می‌کردند که از پس خواسته های عروس برنمی‌آیند.

البته پدرم شرط کرده بود که برای خرید عروسی ،بهترین حلقه و ساعت را بخرند.

خانواده ارسلان فقط یکسال باغبان باغ ما بودند و بعد از آن در خانه روستایی خودشان ساکن شده بودند..

خدا همیشه ما رو میبینه...

مادربزرگم اسم قشنگی داشت.مارال

خودش زنی ظریف و جذاب و البته بسیار مؤمن بود.

مادر بزرگم دو پسر داشت که همسرش را از دست داد.

آن زمان‌ها معمولا زنان بیوه زود ازدواج میکردند،چون کسی باید خرجی آنها را می‌داد.

پدر بزرگم که از قضا همسرش را از دست داده و یک پسر و یک دختر داشت،مادر بزرگم را به عقد خودش در می آورد.

پدر بزرگم میراب روستا بود و دارای شتر و اسب‌های زیاد.

موسم ییلاق که میشد،مادر بزرگم و بچه ها به ییلاق می‌رفتند.

اما پدربزرگم بخاطر شغلش باید در روستا می‌ماند.

فکرش را بکنید...یک مرد ،حدود سه الی چهار ماه در خانه تنها بماند.

بزودی وقتی مادر بزرگم نبود،خانمی را به پدر بزرگم معرفی کردند.

خدا همیشه ما رو میبینه...

 مقدمات عقد این خانم در حال انجام بود که خبر به دشت لاوه رسید.

مارال خانم چه نشسته ای که دارد بر سرت هوو می آید.

مادر بزرگم بسیار غصه دار می‌شود.از قضا درویشی معروف گذارش به لاوه مئ افتد.درویش وقتی ماجرا را می‌فهمد به مادر بزرگم می‌گوید کارت را درست میکنم.کاری میکنم که همسرت اسم آن خانم را هم نیاورد.

مادر بزرگم میگوید:برادر ! آیا کار شما دعاست یا جادو؟

درویش می‌گوید مسلما جادو

میدانید مادر بزرگم چه گفت؟

گفت جادو نمی‌خواهم.اگر خداوند نان و خرج آن زن را در سفره  شوهرِمن قرار داده،راضی هستم به رضای او...

خدا همیشه ما رو میبینه...

کمی در مورد دشت لاوه برایتان بگویم:

وقتی به دشت لاوه می‌رسیدیم معمولا بعد از ظهر بود.

مردها سریع چادر ها را برپا می‌کردند.

خانم ها در این فاصله ناهار مختصری آماده می‌کردند.

جای چادر هر کس مشخص بود.

چون دور چادر را با سنگ و گِل دیوار خیلی کوتاهی می‌ساختند. 

این دیواره کوتاه تا سال بعد باقی میماند و سال بعد، بعد از اندکی ترمیم دوباره چادر را همانجا برپا می‌کردند.

روز اولی که می رسیدیم ،هوا سرد بود و لباس‌های گرم را از توی بار،بیرون می‌کشیدیم و تنمان میکردیم.

همان روز عصر مادرهایمان دیگهای بزرگ را برمی‌داشتند که برای دوشیدن گوسفندان بروند.

روزهای اول دیگها لبالب پر از شیر چرب و غلیظ بود.

بعد از دوشیدن شیر همه به چادر سرپرست ایل می‌رفتند.

آن دوران ،به چادر ما می آمدند و با پیمانه ای مخصوص شیر را پیمانه می‌کردند.بعد همه را در دیگ بسیار بزرگی روی اجاق می‌گذاشتند و زیرش را با هیزم روشن می‌کردند.

ما بچه ها دور آتش جمع می‌شدیم با یک لیوان یا استکان.

شیر که به جوش می‌آمد مادرم به هریک از ما یک ملاقه شیر میداد.

با دو حبه قند

واقعا توی هوای خنک ،آن آتش و آن شیر داغ میچسبید.....

خدا همیشه ما رو میبینه...

حدودا سه یا چهار روز خانم های ایل شیر گوسفندانشان را برای ما می‌آوردند .

بعد نوبت بقیه بود.همه دیگ بدست برای چادر بعدی شیرها را می‌بردند.

به اندازه پیمانه هایی که شیر داده بودند،شیر دریافت می‌کردند.

و این چرخه ادامه پیدا می‌کرد.

اینکه اول شیر را به چادر ما می‌آوردند از باب احترام به بزرگِ ایل بود.

خدا همیشه ما رو میبینه...

صبحانه در ییلاق:

صبح ها هوا سرد بود و بزور از زیر لحاف گرم و نرم بیرون می‌آمدیم.

شاید شستن دست و صورت در آب زلال و خنک رودخانه خیلی رویایی به نظر بیاید.ولی ما بچه ها حسابی یخ میکردیم و تا میتوانستیم از زیر بار شستن دست و رو ،در میرفتیم.

صبحانه ما نان تافتون تازه ای بود که مادر در تنور پخته بود.

با سر ماست.سر ماست رویه خامه ای ماست بود که به نظرم خوشمزه ترین صبحانه عالم بود.گاهی پنیر تازه نمک زده و شیره قیماق که قبلا برایتان تعریف کردم ،هم بود.کره و عسل و نان تازه لاکچری ترین صبحانه بود که معمولا مادرم برای مهمان آماده می‌کرد. 

کندوهای عسل در دشت لاوه زیاد بود.زنبورداران کندوهای خودشان را به دشت و دمن و کوهستان زیبای ما می آوردند تا زنبورهایشان از گیاهان خوش عطر و بو تغذیه کنند

خدا همیشه ما رو میبینه...

ناهار در دشت لاوه:

مادران ما از صبح که بیدار میشدند،کارشان این بود: خمیرکردن برای نان .شیرهایی که روز قبل جوشانده بودند و برای درست کردن ماست مایه زده بودند ،صبح باید ماست ها را در خیک های بزرگ می‌ریختند تا آبش برود.اگر شیر ها را مایه پنیر می‌زدند باز هم باید در کیسه های دوشیز یا متقال می‌ریختند تا آب آنها جدا شود.تا کارشان تمام میشد،گوسفندها از گوه برمی‌گشتند و باید برای دوشیدن آنها می‌رفتند.معمولا ساعت ۱۱ کار دوشیدن و پیمانه کردن تمام می‌شد.بعدش باید شیر را بر سر اجاق میجوشاندند.در این فاصله خمیر هم ور آمده بود و باید تنور روشن می‌کردند.

دیگر وقتی برای درست کردن ناهار نبود.

پس کار آماده کردن ناهار با دخترا بود.

خدا همیشه ما رو میبینه...

ما دخترا هم کلی آزمون و خطا میکردیم.

معمولا لوبیا چشم بلبلی پلو با گوشت درست میکردیم.

گاهی سبزی پلو با سبزی های خشکی که از روستا برایمان آورده بودند.آبگوشت هم که غذای راحتی بود.

شیر برنج و انواع کوکو ها هم درست میکردیم.

اما رایج ترین غذا کشمش پلو با گوشت بره بود

خدا همیشه ما رو میبینه...

شام ایلیاتی:

بعد از غروب معمولا چراغ گرد سوز و فانوس روشن می‌کردند.

البته چراغهای توری هم بود .

شام معمولا  قبل از غروب آماده میشد.اگر ظهر غذا مفصل بود شبها معمولا نان و پنیر خیکی و یا خوراک بود‌

آش آماج یا آش گندم هم میپختند.

مخلوطی از حبوبات هم کنار آتش پخته میشد که با تکه ای گوشت غذای کاملی بود.

خدا همیشه ما رو میبینه...

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792