دیروز اومد من داشتم گریه میکردم حالم خوب نبود دلم گرفته بود بخاطر یک سری مسائل و اینکه همیشه تنهام و تو خونم ،خودمم سالهاست افسردگی و اضطراب دارم و قرص میخورم خلاصه بوسم کرد گفت دوس دارم بخندی نمیتونم اینجوری ببینمت
شب اومد مرغ و ماهی خریده بود گفت ببین چه شوهری داری مرغ و ماهی رو شستم برات بسته بندی کردم گفتم ممنون بعد گفت حداقل یکم بخند برام. یکبار نشد من بیام خونه برام بخندی
گفتم یعنی انقد بی انصافی یعنی یکبار نشده برات بخندم، حالا درسته امروز اینجوریم ولی دیگه بی انصاف نباش ، گفت صبح گریه شب اخم ، گفتم باشه من اگه انقد بدم باهام زندگی نکنه دیگه بعد رفتم تو یه اتاق دیگه کپه مرگمو گذاشتم😞
خب مگه دست خودمه اعصابم خرده خسته شدم ازین زندگی تکراری، همسرم زود عصبی میشم ، خودم از خودم راضی نیستم، همش کار خونه ، یه غذا درست میکنم خسته میشم ، همش گوشی دستمه تو اینستا هستم ...