قرار بود شام بریم بیرون
ما فعلا تو دوران عقدیم
بعد دیگه قرار شد ساعت ۹شب بیاد دنبالم
منم دیدم حوصلم داره سر میره نیم ساعت زودتر رفتم با یه زاویه مخفی پارک کردم جلو معازه( مکانیکه) ، از دور داشتم میدیمش 😅
با لباس کار و دستا و سر و صورت سیاه تا کمر خم شده بود تو کاپوت ماشین ، بعد اومد بلند شه سرش خورد به کاپوت
وای این صحنه رو که دیدم هم خندم گرفت ، هم دلم براش سوخت
که چقد داره زحمت میکشه برا زندگیمون
از ۱۸سالگی کار کرده ، همزمان درسشم خونده
هرموقع دستاشو میبینم یه جاش زخمه ، سر ناخناش سیاه شده ، جیگرم کباب میشه 🥲
تو تمام مدت زیر نطرش داشتم
دیگه بهش زنگ زدم گفتم من جلو در معازتم
با همون لباسا اومد ، از ماشین پیاده شدم ، یه لحطه انقد احساساتی شدم اشکم داشت درمیومد،که همونجا دستشو گرفتم بوسیدم 😅🤭
البته کوچه هم خلوت بود هم تاریک
بعد اونم هی با خنده میگفت نکن نکن ، دستام کثیفه ، روعنیه
ولی من گوش نمیدادم
دیگه بعدش لباساشو عوص کرد و باهم رفتیم بیرون 😍
هدفم از این تاپیک این بود که بهتون بگم شماهم گاهی از همسرتون تشکر کنید ، بزارید بدونه قدردان، زحماتش هستید ❤️