دم اذان نبودا ؛ ربع ساعت مونده بود به طلوع
این دختر داییم اعتقادی به هیچ چیز نداشت تو این دنیا
بهم گفت اینقدر کارم گیره ، مثل کسی ام که خرخره ش را گرفتن و میکشم روی زمین
فقط یه بند انگشت جای نفس گذاشتن تا بتونم جواب بدم و حرف بزنم
یکی دوتا سوال هم راجب خود شخصیم ازش پرسیدم ببینم اوضاع منو میتونه بگه؛ که خیلی کلی چندتا چیز گفت ؛ نمیتونم بگم کامل ولی خیلییی اوضاع خیطه