بییاد داستان و خاطره عجیب تعریف کنیم

بیماری های روحی واقعا وحشتناکه خودم درگیر وسواس فکریم

یا ابر فرض😐🤣

دوست همسایمون مطلقه بود تو ازدواج دومش با یه پسری ازدواج کرد پولدار تک پسر خونواده ی دختره مخالف بودن اما اصرار کرد و راضی شدن چند ماه بعد ازدواج مشکلاتشون شروع شد پسره قرص مصرف میکرد و چندین سال سابقه بیماری داشت 

عجیب ترش این بود تو خونوادشون رابطه آزاد داشتن باباعه بجز مادره با چند نفر بود مادره هم همچنین پسره هم همینطور 

برادرم کارمند دولته خونه داره ماشین داره 29 سالشه مجرده عاشق یه زن شوهر دار 28 ساله شده ، زنه 14 سالگی ازدواج کرده دو تا دختر 12 و 10 ساله داره .

هنوز طلاق نگرفته و میخواد طلاق بگیره

داداشم میگه میخام برم بگیرمش

فقط هم من میدونم از کل خانواده . گفته اگه به کسی بگی دهنتو سرویس میکنم و هزار تا تهدید.

اتفاقی شد فهمیدم .

خیلی میترسم .

اگه مادرم بفهمه یه جنگ اساسی تو خونه راه میوفته .

زنه شوهرش کارگر و با وضع مالی بد .

یکی دیگه هم دوست مادرم تعریف میکردوقسم خورده بود که حقیقت ومیگه گفت برابرادرش دنبال زن میگشتن وگفت یه دختری روپیداکردن گفت همه چی عالی موقع عقدنمیدونم چی میشه دوست مامانم راهشون انگاردوربوده مونده خونه عروس که صبح زود باعروس برن ارایشگاه و...میگفت خیلی خسته بودم همون روزکلی خریدوبازاروشب جاموانداختن خوابیدم قسم خورد گفت دختره نصف شب لباس عقدوپوشیده بودرفته بودتوحوض خونه واب می ریخت روخودش وهی حرف میزده میگه نمیدونم چی بهم گذشت تاهواکمی روشن شدودختره رفت خوابید گفت بدون روسری وپابرهنه فقط فرارکردم گفت هرچی بعدش تماس میگرفتن به برادرم وخونواده گفتم فقط تمامش کنید

متاسفانه برادرمنم خانومش فوت کرده یه بچه داره بایه خانوم اشناشده که اونم میخوادطلاق بگیره وسه تابچه داره وشوهرش معتادوخونواده اون خانوم ساقی موادهستن پدرومادرم هردوکارمندهستن اگه بفهمن سکته میکنن الان خرج اون خانوم وسه تابچه اش بابرادرمه وانقدر زشت که حدنداره

وای از ترس الان دستشویی میکنم چه ترسناک 😐😭

وای دقیقا واسه ما هم همینه!

مطمینم خرجشو داره میده

شنیدم کلا خانواده شوهر زنه خانواده فاسدی هستن و همه کاری ازشون برمیاد

میترسم 

اره خیلی ترسناک بعددوست مامانم ازاین خانوماس که هیکل درشت دارن وابهتی دارن براخودشون میگفت انقدرترسیده بودم وقتی فرارکردم فقط می دوییدم وحتی پشتمونگاه نمیکردم

حالم ازاینجورزنابهم میخوره نمیدونم خداچرا کاری باهاشون نداره

حق داشته خوبه سکته نکرده 

میترسم روزی که همه بفهمن چون شهر کوچیک زندگی میکنیم ابرو برامون نمی‌مونه منتظرم یه جنگ تو خونمون راه میوفته

مگه بده از فرش برسی به عرش.

نمیدونم جادوشون میکنن نمیدونم چیکارشون میکنن خداخیربهشون نده بنظرم غیرمستقیم یکیوبابرادرت اشناکن