اولی که وقتی ۱۳ سالم بود فاز مذهبی شدید داشتم چادر میپوشیدم خالش منو دیده بود اومد بود خواستگاری حالا پسره چند سالش بود ۳۳ ساللللللل حالا چیکاره بود بیکار بعد تازه خالش اینطوری خواستگاری کرده بود بخدااا گناه داره یتیمه بهش دختر بدین انگار بابام منو از سر راه آورده بود برم مستاجری و بیکاری و بی پولی بابامم بهش گفته بود پسری که ۳۳ سالشه عرضه نداره کار داشته باشه باید شوهرش داد ن دنبال زن بود براش
دومی هم باز همون خانوم اومد این بار برای پسر همسایه اش باز من ۱۳ سالم بود و پسرش ۲۶ و ۲۷ اگه اشتباه نکنم این گفته بود تو تهران تو کارخونه چیپس و پفکه باز خانومه برای این گفته بود واییی دخترتو میبره تهران بعد بابام گفته بود میبره بزارتش جای فرح ؟
خلاصه گذشت تا شد ۱۵ سالم و یه روز با مامانم رفتیم امام زاده یه پیر زن مهربون افتاد دنبالمون که دخترتو بده پسرم پسرش هم سنگ قبر میساخت حالا اسمش چی بودد؟ اصغر نمیخوام مسخره اسم کنم فقط میخوام از شانس خودم بگم
بعد فهمیدیم زنه فامیل مادر بزرگم در اومد بعد دیگه مادر بزرگم ول کن نبود میگفت آره بدین بهش وقتی مُردیم سنگ قبر رایگان برامون میسازه.....
اگه دوست داشتین بگین تا بقیه اش رو بگم