خلاصه اینم رد کردیم و یه روز دیدم در زدن حالا من داشتیم چیکار میکردم تلویزیون داشت تام و جری میداد سال ۹۹ بودش فکر کنم منم داشتم کاردستی با نمد درست میکردم کلاس نهم بودم
در باز کردیم دیدیم مامان زندایی و خواهرش هستن اینام اومدن مامانش انقدر استرس داشته بود چون اولین بار بود رفته بود خواستگاری شلوار گل گلی پوشیده بود جوراب کشیده بود روش به قول کردی تُنکَه جیرو کرده بود یادش رفته بود شلوار بپوشه روش همونطوری تو خیابون اومده بود بعد تازه خونه ی ما دید یادش افتاد
اینجا دیگه بخت یار بود و طرف پولدار بود و خونه و ماشین داشت و وکیل هم بود یه خواستگار خوب پیدا شد ولی بازم بابام با فحش ردشون کرد
تا یه روز دیگه من باز داشتم کاردستی درست میکردم بابام فرستادم بره گچ بگیره مرد همسایه جلوش گرفته بود و منو برای پسرش که زمستونه انار و تابستونا هندونه میاره با وانت میفروشه خواستگاری کرده بود بابام این بار محترمانه گفته بود بچه هستش
ولی خدایی این پسرش عاشقه هاااا یعنی با این همه سال دیگه ازدواج نکرد هیچ هر وقت از کنار خونمون رد میشه یه جوری نگاه میکنه یا خودمو یه جوری نگاه میکنه
والا من این یکی رو راضی بودم دوتا از میوه های مورد علاقم رو داشت