به بچه هایم گفتم که من امروز آنقدر خسته ام و دیر وقت شده که احتمالا بخوابم و نماز صبح ام قضا بشود، نماز صبح من را بیدار کنید.
ده دقیقه بود که دراز کشیده بودم و تازه خوابم می برد که صدایی به من گفت خوابیدی؟ بلند شو.
بلند شدم گفتم: کسی من را صدا زد؟
به خودم گفتم بخواب، خسته ای، هزیان می گویی‼️
دوباره دراز کشیدم نزدیک بود که بخوابم، صدایی دوباره گفت: باز خوابیدی؟
با صاحب صدا صحبت کردم، گفتم چرا نخوابم؟
گفت:برو جمکران.
گفتم تازه جمکران بودم برای چه بروم؟
گفت:آن خانواده گریه میکنند و نگران هستند.
گفتم به من چه؟
گفت:کیف پولشان در ماشینت جا مانده، برو و آنرا تحویل بده.
به خودم گفتم ماشین را نگاه کنم، ببینیم اگر خواب می بینم و توهم است، برگردم بخوابم.
در ماشین را باز کردم دیدم که کیفی در صندلی عقب است.
آنرا باز کردم، دیدم که داخل آن چند میلیون پول وجود دارد.
سوار ماشین شدم و رفتم جمکران.
دیدم دم درب یکی از ورودی ها همان زن با دو بچه اش نشسته و در حال گریه کردن هستند.
گفتم: خواهر چرا گریه میکنی؟
گفت: برادر من، شما که نمی توانی کاری بکنی، چرا سوال می کنی؟
گفتم:شوهرتان کجاست؟
گفت:چرا سوال میکنی؟
گفتم:من همان راننده ای هستم که شما را به مسجد جمکران آوردم، گمشده نداری؟
گفت:شوهرم در مسجد متوسل به امام زمان(عج) شده است.
گفتم بلند شو، داخل مسجد برویم.
به یکی از خدام اسم شوهرش را گفتیم تا صدایش کند،
آن مرد با صورت و چشمانی سرخ آمد و شروع به فریاد زد که چرا نمی گذاری به توسلم برسم چرا نمی گذاری به بدبختیم برسم و...؟
زن گفت:این آقا آمده و گفته که مشکلتان را حل میکنم.
ادامه پست بعدی🦋