باهاشون تو یه ساختمونم درب خونمون شیشه ایه و از اون طرف میشه اومد داخل
وقت و بی وقت میان میرن مادرش روزی ۱۰۰ بار میاد ب بهونه ها الکی میگه خونه ای بیداری داری چکار میکنی میاد میشینه اصلا فکر من نیست هیچ حریم خصوصی ندارم اسایش ندارم با شوهرم یه شب تنها نبودیم ک بعد شام یه میوه ای چایی چیزی کوفت کنیم
بداخلاقی و بد محلیشم کردم ولی حالیش نی ب شوهرمم میگم هیچی نمیگه تازه بهش بر میخوره
سیرم از زندگی دنبال یه راه واسه خودکشی ام چون ازدواجم با عشق بوده نمیتونم برم خونه بابام هیچکسم نیست دردامو بهش بگم جز اینجا انقد میریزم تو خودم بخدا مریییضم مریض حال و روز و زندگیم برا کسی مهم نیست خدایا فقط مرگمو ازت میخوام😭😭💔💔