مامانم توی ۳۰ سالگی ازدواج میکنه توی دوران راهنمایی هم ترک تحصیل کرده احساس میکنم اختلاف سنیمون چون زیاده اصلا درکم نمیکنه بار ها نشستم باهاش حرف زدم ولی دوباره حرف خودشو میزنه میره بابامم از اون بدتر از بچگی وضع مالیمون خیلی بد بود از بچگی خیلی سختی کشیدم خیلی شبا دعواشون میشد به کتک کاری رسید و ما شبو بیدار موندیم بخاطر همین ابجی اولیم ۱۳ سالگی ابجی دومم ۱۴ ازدواج کردن منم خیلی پیش از حد گذاشتن تحد فشار که ازدواج کن منم یه درصد قبول کردم مامانم سریه زنگ زد بیاین تموم کنید من به دلایل مختلف پشیمون شدم به مامانم گفتم ولی به خودش نگرفت حتی به بابامم گفتم هیچ کدوم اهمیت ندادن پسره هم از نظر ظاهری خوب نیست ولی اخلاقش اینا اوکیه هفته عقدمونه ولی من واقعا دوس ندارم ازدواج کنم دوس داشتم بعد از این همه سختی درسمو بخونم بگن حداقل به جایی رسیدم نه اینکه تهش ازدواج کنم آرزو هامو دفن کنم