به شوهرم گفتم سفره رو جمع کن مادرش ناراحت شد

نه اینجور کنم که شوهرم نیفته به جونم 😢

چندین دفعه تو خونه خودم بهش گفتم 

بخدا عقد بودم اولین دفعه بود مهمانی دادن ، آنقدر کار کردم که زن عموش بلند گفت عروس رو اوردین کاراتونو انجام بده؟ مادر شوهر و خواهر شوهرمم نشستن به حرف زدن و میخندیدن 

منم بعد از اون دیگه تو مهمانیاشون نرفتم ، به من چه 

والا شوهر من که به خوبی ازش تعریف میکردن و خداوکیلی خودش بهتر از داداششه

اما تو خانواده شون خیلی دو رویی دیدم ، از وقتی عقد کردم فهمیدم چه خبره که هیچکس ازشون خبر نداره

من تو این یکسال هیچوقت خونه مامانش چیزی نگفتم 

اما این سری روانمو بهم ریخت

آخه هر سری میریم من بهش میگم عزیزم خسته شدم ، وقتی میریم خونه مامانت کمک کن 

تو خونه خودمونم فقط سفره پهن می‌کنه ، اونم میبینن دیگه دارم از حال میرم 

من امیدوارم درست بشه 

از الان خواهر شوهرم میگه تو برو خدارو شکر کن، بچه دار شدی شوهرت کمکمت میده 

تازه واسه خانواده شوهر من ، شوهرم خیلی فعاله تو خونه و من الان خوش خوشونمه