خونه مادر شوهرم بودیم و گوشی مادر شوهرم زنگ خورد و از سر سفره پاشد رفت با موبایلش حرف زد
منو شوهرم و برادر شوهرمم غذا خوردیم و برادر شوهرم رفت نشست کنار
شوهرمم رفت دستاشو بشوره من موندم و سفره و ۱۰ دفعه رفتم و برگشتم
دیدم شوهرم داره میره بشینه بهش گفتم سفره رو جمع کن ( هنوز سفره پهن بود، چند تا وسیله برداشت و رفت نشست)
مامانشم اومد گفت تو برو بشین خودم ظرفهارو میشورم
خانم بهش بر خورد
من نمیدونم چطور بزرگ شدن انگار تو خونشون کلفت داشتن، فقط میخورن ، شوهر من تو خونه منو کلافه کرده
خونه مامانشم که میریم انگار اسیر گیر آوردن
به من چه بچه هاشو چطور بزرگ کرده، با کمال پر رویی میگه من خودم اینطور تربیتشون کردم، من حاضرم خودم همه کارارو انجام بدم و پسران بشینن