من ویلچری ام مادر زادی . از بچگی بهم میگفت تو زشتی بیریختی .
میگفت تو قراره ۳۰ سالگیت بمیری دکترت بم گفته
بابام خیلی کتکش میزد و اون بخاطر من تحمل میکرد اما همیشه ظعیف بود
همیشه تحقیر میکرد .
وقتی بزرگ شدم و ظعفش رو دیدم خودم حامیش شدم و طلاقشو گرفتم
الان که ازدواج کردم وقتی مریض بشم هیچ کاری برام نمیکنه
همیشه توقعش از منه انگار من مادرشم . یبار نگفت دست تنهایی تو خونه کمکت کنم
ماشینمون عوض کردیم بخاطر شغل شوهرم بم زنگ زد با عصبانیت چرا عوض کردید بت قول میدم مثل چیز پشیمون میشید و شوهرت موفق نمیشه .
همیشه به من میگه تو دیوونه ای
الانم خواهر ناتنیم که تنبل و خنگه میگه تو درسش بده میگم من یکماه درسش دادم اما جز اعصاب خوردکنی ندیدم من کارای خونم مونده زندگیم بزور میچرخونم زنگ زده میگه تو وحشی دوست نداری حتی خواهرت بیاد خونت .
حالا منی که این بچه رو هر شب شامشو میدادم و براش خوراکی میگرفتم تا بزور درسشو بخونه و از کارای زندگیم عصب موندم شدم وحشی الانم طلبکاره میگه تو درسش ندی خواهرت رفزه میشه نعلم خصوصی هم مورد اعتماد نداریم چند جاهم بردش از بس شیطونه کسی قبولش نمیکنه