منم بعد مرگ مامانم تنها شدم چون با هم زندگی می کردیم بقیه ازدواج کرده بودن
اون شب اولی که برگشتم خونه،خواهرم اینا خیلی اصرار کردن که پیش شون بمونم یا بیان پیشم اما قبول نکردم
آخر شب اینقدر گریه کردم قلبم تیر می کشید
تا اینکه خواهرم که کرج زندگی میکرد خونه شو فروخت و اومد تو اون کوچه ای که ما ساکن بودیم و منم اسما از تنهایی دراومدم اما قلبم همیشه یخ زده موند
تا اینکه ازدواج کردم الان فقط همسرمه که باعث دلیل زندگیمه وگرنه بعد مادرم دنیا برام بیرنگ و بی ارزش شده