2777
2789

#سرگذشت


#برشی_از_یک_زندگی

#آساره

#قسمت_شانزدهم



ایلدا چای دستم داد واستکان خودشو برداشت:خیلی خوبه زن هنرمند باشه....

چای رو گرم سرکشید وچارقدمو عقبتر زد وگفت:مثل ماه میمونی....

دستمو روی دستش گذاشتم:چرا شما از ما متنفرید؟شما که آدم های خوبی هستین...

بغضشو قورت داد:سالها پیش برادر خان،پدر دانیار توی اختلافات ایل کشته شد، اون هم به عمد،پسر عابد خان از ایل شما رو کشت،این گناه نابخشودنی رو انجام داده بود و به سزای اعمالش هم رسید ،از بعد اون بین این دو قبیله کارد و خونه وهیچ جوره نمیشه که صلح وسازش برقرار بشه...

ناراحت گفتم:مردها وقتی عصبانی میشن کنترلشون سخته،عموی من هم همیشه از من متنفر بود، خیلی دوستش دارم اما دلش نمیخواست منو ببینه بهم میگفت ملکه عذاب...

ایلدا استکان رو توی نعلبکی کوبید:بیخود کرده همچین حرفی زده...

وقتی عصبانیتش رو دیدم فوری گفتم:اما زنعمو خیلی دوستم داره ،همیشه هم جلوی عمو وایمیساد از من طرفداری میکرد،برادرهامم منو دوست دارن ،عمو جرات نمیکرد جلوشون به من بگه بالا چشمم ابروئه...

ایلدا نفس اسوده ای کشید:اونشب که اومده بودی ایل ،لباس عروس بود که به تن کرده بودی؟؟؟

با خجالت سرمو تکون دادم که توی اغوش گرفت منو وگفت:میخواستن مجبورت کنن زن اون پیرمرد بشی؟؟.

به یاد حرفها زنعمو خندیدم وهمه ماجرا رو تعریف کردم که ایلدا با تعجب یعنی میخواستن بیخبر بیان ایل ما؟؟واقعا خانجونت همچین قصدی داشت؟؟؟

سکوت منو که دید زیر لب گفت:خداروشکر که نمردم ودیدمت،خدار‌و شکر که اومدی سمتمون...

در اتاق باز شد و طلایه خانم دهنش باز موند...ایلد فوری بلند شد پشت به در و رو به من اشکهاشو پاک کرد بیرون زد....

طلایه خانم نگاهم کرد ‌و دنبال ایلدا رفت...

توی فکر بودم یعنی واقعا پدر آقا دانیار رو پسر عابد خان کشته بود؟؟پس چرا هیچ وقت کسی درباره ش چیزی نگفته بود؟یعنی بودنم اینجا دانیار رو اذیت میکنه؟؟؟...

خجالت کشیدم از بودنم، به هر حال من از ایلی هستم که پدرش رو ازش گرفته....

به دار نگاه کردم تنها رفیق شادی وغمم...نقش دختری میان دشت،دختری که میدوید ومیخندید....نخ ها رو آویزون کردم گره هارو محکم میزدم و برش ها منو رها میکردن از فکر کردن ها...

خاله شامش هم بار گذاشته بود ‌ومن از شوق دارقالی گذر زمان رو نفهمیدم...با سروصدایی که از بیرون میومد قوسی به بدنم داد وبلند شدم به تار و پود دار نگاه کردم و مربع ها رو پر از گره تصور کردم ،این من بودم که به شوق دیدن خانواده ام توی دشت میدویدم...

دستی به لباسهام کشیدم ورفتم اشپزخونه...

خاله داشت شام میکشید وگفت:همه ش که نمیشه بشینی پای دار،زبونم لال بدنت خشک میشه...

سفره رو برداشتم:عادت دارم، خیلی خوبه چون دل مشغولی هام فراموشم میشه...

سالن توی باغ پر از جمعیتی بود که تا به حال ندیده بودم، گیسیا با دیدنم سفره رو از دستم گرفت وگفت:نترس اینا فقط نصف جمعیت بچه های اهالی ایل هستن...میخندید وچشمکی زد:برای همین بیرونشون کردن، چون جا وچادر اضافی نداشتیم...

با خنده بیرون زدم ،چقدر مهربون بود، حتی با منی که از ایل دشمنشون بودم....

بشقابها رو توی مجمع روهی میچیدیم وعمو میبرد واسشون....

تموم که شد خاله خندید:هروقت ایلدا میاد، همه اینجا جمع میشن، واقعا لقب مادر ایل برازندشه...

بعد انگار که چیزی یادش اومده باشه گفت:بهترین لباستو بپوش ،طلاهات هم اویز کن به خودت که این دختره چشم سفید هی چپ و راست واست زبون نکشه...

کمکش ظرفهارو جمع میکردم که نشوندم روی میز یه بشقاب پر برنج و خورشت جلوم گذاشت:همه رو تا آخر میخوری ،ظرف خالیشو دستم میدی...

آقا ساواش بود که با خنده گفت:نخورد هم من تازه رسیدم....

خاله خندید بشقاب دوم هم پر کرد وگفت:تا کی میخوای ازشون فاصله بگیری بالخره که نمیشه همیشه اینجوری بمونه....

ساواش خان دستی به لبش کشید: شانس ماست که هرجا هستیم اینا هم هستن ،توی ایل به خون ما تشنه ن واینجا چسبیدن بهمون ول نمیکنن...

با تعجب گفتم:کیا؟؟؟.

خاله خندید:همون دختر  رو میگه...

خندیدم که ساواش قاشقش رو پر برنج کرد:به حرفهاش اهمیت نده چون اهمیتی نداره...

نگاهش کردم:مگه خواهرت نیست...

غذا توی گلوش پرید وبا سرفه های پی در پی لیوان آبی دستش دادم که همه رو سر کشید وگفت:خواهرم کجا بود؟ اینا عمو زادن...

آهانی گفتم که نفس راحتی کشید ....

خاله با غم نگاهش کرد وگفت:خدا رو شکر که از شرکت بیرون زدن ،خودشون شدن رقیب...

ساواش خان اهومی گفت وشروع کرد خوردن...

بشقاب رو خالی کرد وگفت:اخیشش...خاله خندید :مگه اقا کم اصرار کرده وسایلتون رو جمع کنید بیاید اینجا...

ساواش خان گفت:اینجا عالیه،بهترین غذا وبهترین امکانات رفاهی، اما به درد زندگی من نمیخوره....بیرون زد وخاله با خنده گفت:با عموزاده هاشون خوب نیستن.



ادامه دارد ‌.‌‌‌..‌‌




✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐

✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾

#سرگذشت


#برشی_از_یک_زندگی

#آساره

#قسمت_هفدهم



اینا هشت برادرن که خیلی همو دوست دارن و بچه هاشون هم فقط با خودشون راحتن،طلایه از فامیل های دوره که به اسم عمو وعموزاده بهشون میچسبه، البته چون نفع میبرن وگرنه که با پنبه سر میبرن...

چشمام گرد شد که عمو سینی سینی ظرف آورد...همه رو شستیم وخاله گفت:طلایه یا چندنفر دیگه هر حرفی زدن تو دهن به دهن شون نذار، اقا سفارش کرده زیاد توی دید نباشی چون نمیخواد اذیت بشی الان هم برگرد اتاقت چون با ایلدا میان اینجا و تو توی جمع نباشی بهتره، البته اقا هم تاکید کرده بعد از اون حرفهای اون دختر...

گفتم :مگه طلایه خانم خاطرخواه اقا نیست؟من فکر میکردم زن وشوهرن آخه رفتار طلایه خانم اینجور نشون میداد....با خاله سمت اتاقم رفتیم وگفت:نه مگه آقا دور از جون زده به سرش که همچین زنی  رو بگیره؟دختره است که مدام اویزونشه،البته که تربیت هم نداره ویه خانزاده ای گذاشته بغل اسمش که مثلا ریشه داره، اما باد داره تا ریشه .‌‌

به اتاق که رسیدیم از کمد یه دست لباسم روی تخت گذاشت:لباس گشاد راحت بپوش،در از داخل کلید  قفل کن وبا آرامش بخواب،آقا مرد مورد اعتمادیه اما مهمون ها ممکنه بخوان بمونن، پس حتما کلید بپیچ که قفل باشه...

بیرون زد ودار قالی باز شروع کرد چشمک زدن....در و قفل کردم نشستم پای دار....اونقدر گره زدم تا اینکه صدای اروی شنیدم وفهمیدم مهمونا کم و بیش رفتن وهمه وارد ساختمون شدن...با صدای در به لباسهام گشادم نگاه کردم، مجال عوض کرد نبود در رو باز کردم ساواش خان بود وگفت:مگه تو اینجایی؟؟

کنار وایسادم:اره اقا این اتاق رو داده به من....

زد زیر خنده:مگه بهش میگی آقااا؟؟؟

گیسیاگفت:چیکارش داری؟؟

ساواش به دیوار تکیه داد:وقتی میبینمش دلم آروم میگیره ،درست مثل روزهای بچگی پر از انرژی میشم..به گیسیا نگاه کرد:تو چی؟؟

چشمای گیسیا پر از اشک شد:جلوی ایلدا نگو،یه بار گفتم که غم توی چشماش برگشته،الان واین وقت اومده فقط برای دیدنش ،از اونشب حالش بهتر شده ،حتی جوونتر هم شده...

ساواش خندید:باید هم همین باشه...

گیج نگاهشون میکردم که گیسیا به دار نگاه کرد:مگه شروعش کردی؟؟

دستامو توی بغل گرفتم:آره نقش خودمو میزنم که به شوق دیدن خانواده ام دارم توی دشت میدوم...

گیسیا هیچی نگفت وساواش رفت....

خسته از پای دار بلند شدم، خودمو انداختم روی تخت...نیمه های شب بود که صدایی اومد..اولش ترسیدم اما با شنیدن زمزمه هاش فهمیدم ایلدا اومده توی اتاق .. چشمامو باز نکردم که دیدم شروع کرد خوندن به محلی،خانجون وزنعمو هروقت دلتنگ پدر ومادرم میشدن منو نگاه میکردن وکنارم دراز میکشیدن...ایلدا خوند وخوند ....خسته بودم وخوابیدم ...صبح که بیدار شدم خبری از ایلدا نبود، اما بوش  چسبیده بود به بالش وتشک،بوی مهربونی میداد ،باوجود اینکه من از ایلی بودم که در حقشون بد کرده بودن اما چقدر خوش رفتار بود....

صبح زود بود اما ایلدا بیدار بود ،توی هال نشسته بود با دیدنم گفت:صبحت بخیر....

سلام وصبح بخیر گفتم که گفت:برو‌دست وصورتتو بشور بیا صبحونه بخور...

دست وصورتمو که شستم خاله آروم گفت:چرا ایلدا دیشب پیش تو موند؟؟

چشمامو مالیدم:پیش من؟؟خودمم نمیدونستم..

خاله توی خودش بود وگفت:آره حتما تو خواب بودی متوجه نشدی...

صبحانه بهم داد، خودش هم مشغول ناهار شد که ایلد گفت:ما باید راهی بشیم برای ما ناهار درست نکنید...

خاله بیرون زد:شما که دیروز اومدین...

ایلدا استکان رو توی نعلبکی چرخوند:باید برگردم فقط اومده بودم سر بزنم...

سفره صبحانه پهن شد وفقط ساواش خان از مهمونهای دیشب مونده بود که گفت:نمیشه که یه روزه بیاید وبرگردین خستگی توی تنتون میمونه...

گیسیا هم گفت:نه به اون همه اصرار ونه به الان وبرگشتمون...

ایلدا خندید:مادر جوش بچه شو نزنه که مادر نیست...

ساواش  گفت:نگران نباش من مراقب دانیار هستم ،کسی هم نیست که بخواد بهش صدمه بزنه ،خلاصه هرکی دورشه خاطر خواهاشن....

همه خندیدن که خاله آروم گفت:کاش میموند، هر وقت میاد این خونه خنده به خودش میبینه ،حتی آقا هم خودشو میرسونه وگرنه که همیشه غرق کاره تا آخر شب...

کمک دستش بودم وفقط گوش میدادم...

ایلدا وگیسیا با راننده رفتن هر دوشون خوشحال به ایل برگشتن ،کاش میشد من هم همراهشون بودم اما نمیشد...

به در اتاق آقا که نزدیک شدم دو دل بودم اما باید میگفتم ،برای همین در زدم که اجازه ورود داد...وارد اتاق که شدم داشت ساعتشو میبست وگفت:حرفتو بزن...

پوست کنار ناخونامو با انگشت میکندم وگفتم:من...

نمیدونستم باید چی بگم که عطرشو خالی کرد روی لباساش وگفت:من باید برم یا زود حرفتو بزن یا بمونه برای بعد...

فوری دستامو باز کردم:نه نه الان میگم....

سرمو پایین انداختم:من میدونم دش.

منی هر دو ایل برای چیه...دیروز شنیدم وتا قبلش خبر نداشتم، برای همین میدونم که بودنم، اونم اینجا اصلا کار خوبی نیست،






✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾


✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾

بچه‌ها، باورم نمی‌شه!!!!

دیروز جاریمو دیدم، انقدر لاغر شده بود که واقعاً شوکه شدم! 😳 

از خواهرشوهرم پرسیدم چطور تونسته انقدر وزن کم کنه و لباس‌های خوشگلش اندازش بشه. گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته.منم سریع از کافه بازار دانلودش کردم و رژیممو شروع کردم، تا الان که خیلی راضی بودم، تازه الان تخفیفم دارن!

بچه ها شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

#سرگذشت


#برشی_از_یک_زندگی

#آساره

#قسمت_هجدهم



چون اگه بویی ببرن که من از خونه شما سر در آوردم باز ممکنه کدورتها ریشه بزنه وآدمهای خبیثی که منتظر زمان بودن دوباره آشوب درست کنن...

آقا کیفشو برداشت:آدمهای خبیث خیلی وقته گورشون کنده شد، استخونهاشون هم پوسیده، مابقی هم جرات مزاحمت ندارن پس بهش فکر نکن....

سرمو بلند کردم که از کنارم گذشت وبیرون زد...

لحاف رو روی تختش درست کردم.لباسهاشو جمع کردم وتوی سبد ریختم،پنجره اتاقش رو به باغ بود، پرده رو کنار زدم تاهوای تازه وارد اتاق بشه....

اتاق که تمیز شد به قفسه پر از کتاب نگاه کردم: یعنی همه اینا رو به تنهایی خونده؟؟

یکی از کتابها جلوی آینه بود چقدر هم بزرگ بود، بازش که کردم یه عکس قدیمی بود توی دشت از بینشون خان وایلدا رو راحت تشخیص دادم ،اما مابقی رو نه ،فقط یه مردی که کنار خان ایستاده بود ،شباهت زیادی به آقا داشت...

خاله صدام زد وقتی به در اتاق رسید گفت:موندی چیکار؟...عکسو که نشونش دادم گفت:اره چندباری دست آقا دیدمش،قدیمی وخانوادگیه ،این تنها عکسیه که از پدرش داره،من که هیچ وقت ندیدمش اما خدابیامرز حتما مرد بزرگی بود که همچین پسری ازش پا گرفته(قد کشیده)عکس رو لای کتاب گذاشت وباهم بیرون زدیم...محله رو بهم نشون میداد که به مدرسه رسیدیم وگفت:اینجا اسمتو مینویسم چون نزدیکه راحت میتونی خودت بیای...فکری کرد وگفت:بیا با هم بریم مدرسه ببینم چی لازم داری،حالا که نمیپذیرنت، چون سال از نیمه گذشته...

وارد حیاط بزرگ مدرسه شدم که پر از دختر بود....خاله به اتاقهایی که رو به رومون بود اشاره کرد:این مدرسه پنج کلاسه است، اینجا از همه جا خلوتتره چون مردم اینجا زیاد اهل بچه آوردن نیستن و بیشتر به فکر خودشونن وگشت واگذار،الان همه هشت نه بچه دارن اما این در وهمسایه ها نهایتش سه تا....

توی ایل هم همه بچه زیاد داشتن...

وارد اتاقی شدیم که خانمی با عینک بزرگی که روی چشماش بود گفت:بفرمایید...

کت مردونه تنش بود.‌‌

خاله روی صندلی نشست:خواهرزاده ام  تازه از شهرستان اومده وقراره با من زندگی کنه، اومدم بپرسم کی میتونم بیام اسمشو بنویسم....

خانمه عینکشو روی دماغش بالاتر کشید:الان که نیمه ساله ولی اشکال نداره فقط پرونده شو گرفتین که ما اینجا مشخصات رو ثبت کنیم؟؟

خاله گفت:می خوام کلاس اول اسمشو بنویسم ،اونجایی که بوده مدرسه نداشتن که بتونه درس بخونه....

خانمه به صندلیش تکیه داد:پس الان نمیتونه بیاد مدرسه ،میمونه از سال آینده

که اونم از تابستون میتونید شناسنامه و‌دو قطعه عکس بیارید، کتابها وهرچی لازم داره رو همون روز بهتون میگم....

خاله بلند شد وخانمه مثل جزامی ها به من نگاه میکرد...

بیرون که زدیم خاله خندید:اخه پوشش ما با اینا فرق داره ،برای همین تعجب کرده ،البته محله های پایین تر مردمای پوشیده تری هستن ،اما اینجا یه مدرسه دولتیه و قانون میگه بچه ها باید روپوش مدرسه بپوشن، تو هم که اینجا اسم نوشتی باید پایبند قانونش باشی....

به خیابونها که نگاه کردم همه،دامن پاشون کرده بودن ،بعضیا هم مثل مردها بلوز شلوار بودن ،یه کلاه هم روی سرشون حتی راه رفتنشون هم با من فرق داشت، راه رفتن من در برابر اینها بیشتر شبیه مسابقه دو بود.چه آروم راه میرفتن،آروم حرف میزدن،ما همیشه سر به زیر بودیم اما اینجا خانم هاشون سرشونو بالا میگرفتن راه میرفتن....

روزها کنار خاله در گذر بود وآقا صبح میرفت شب میومد ،مهمونی ها خیلی کمتر شده بود ومیگفتن آقا درگیر گسترش شرکتیه که همه سرمایه شو ریخته توی کار.....آقا بیست سالش بود، اما خاله میگفت از بچگی توی کار بود وهمه ثروتش دسترنجه خودشه،اطرافی هاش اهل خوشگذرونی بودن، اما خودش نه،مدام سرش توی دفتر کتابهاش بود وبا قلمش مینوشت....

بالخره من هم وارد مدرسه شدم...آقا واسم با مشخصات خودم شناسنامه گرفت، فقط اسمم رو تغییر داد وبه جاش شدم ستاره.....

روز اول مدرسه با روپوش جدید اصلا حس خوبی نداشتم.هوای اینجا سرد بود وبه همین بهانه کلاه بافت سرم کردم که موهام بیرون نباشه ،اما همون روز کلاه رو هم از من گرفتن...روی صف بودیم وچندتا خانم با دو قلم توی موهامون میگشتن و‌درباره حمام وشست وشو صحبت میکردن ....

خانم مدیر میگفت شپش شایعه شده وچند تا از مدارس بسته شده چون مسریه،میگفت باید مرتب حمام کنیم که الوده نشیم....

وارد کلاسها شدیم وتوی این فضای ناشناش چقدر تنها بودم...دخترهایی که پر از فیس بودن وتکبر،همه زورشون رو میزدن که خودشونو از بقیه متمایز بدونن....حواسمو دادم به معلم و مو به مو هر چی میگفت گوش میکردم.....

درس خوندن وحرفهای معلمها انگیزه شد تا من هم یه روزی بتونم موفق بشم....

پنج سال درس خوندم،پنج سال تنها و بدون هیچ دوستی...ایلدا گاهی میومد وسر میزد....آقا گاهی میرفت ایل ،اما من اجازه تماس با خانوادم رو نداشتم ،چون رفتن به ایل دردسرساز بود....




ادامه دارد....




✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾


✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾

#سرگذشت


#برشی_از_یک_زندگی

#آساره

#قسمت_نوزدهم



سال ششم مثل همیشه خودمو توی صفی دیدم که با وجود اینکه پنج سال باهاشون هم کلاس بودم، اما هیچ دل خوشی از من نداشتن دلیلش هم نمیدونستم...

پشت نیمکتم که نشستم دختر جدیدی همراه با خانم معلم وارد شد...دانش آموز جدید بود وکنارم نشست...دختر شیطونی بود که خیلی گرم بود رفتارش،برعکس بقیه که خودشون رو میگرفتن یلدا اصلا مغرور نبود....همون روز اول دوست شدیم، هم محله بودیم وحالا دیگه رفیقی داشتم که سر کوچه منتظرم میموند تا باهم بریم مدرسه....

با اینکه سنی من ازش بزرگتر بودم، اما قد اون بلندتر بود، چشمای ریزی داشت وصورت کشیده ای،سبزه بود اما شیرین ومهربون،چهره ش به دلم مینشست وخیلی دوستش داشتم... صمیمی شده بودیم، مرتب به خونه میومد ومیبردمش خونه خاله....

سال ششم رو تموم کردم و مدرسه هم عوض کردیم...حالا شده بودم دختر طهرونی که زبونشون رو بهتر از خودشون صحبت میکردم.لباسهامم شده بود به رنگ لباسهای اهالی شهر، اما خانجونم انسانیت هم یادم داده بود، مردم داری رو یادم داده بود، دختر بودن وخوب و بد هم یادم داده بود، تنها یلدا شبیه خودم بود، اونم طهرانی بود اما دختر پاک وآرومی بود...

وقتی مدرسه تعطیل میشد، هجوم پسرهای موتور سوار به کوچه اوج میگرفت وبه سختی میشد از بین جمعیت گذشت...خیلی از دختر ها خوششون میومد، اما نه من ونه یلدا اهل این کارها نبودیم وبیشتر خنده دار بود واسمون....

به پیچ خیابون که رسیدیم با دیدن ماشین دانیار جا خوردم.ساواش همراهش بود و از کنارمون گذشت که یلدا گفت:حواست کجاست؟؟

به خودم اومدم:هیچ جا ،همینجا...

خندید ...از هم خدا حافظی کردیم، وقتی به خونه رسیدم خاله فوری گفت:دستاتو بشور ناهار اماده است....

ساواش ودانیار پشت میز بودن که ساواش با دیدنم گفت:خسته نباشید خانم ...

مهربون بود وبا لبخند جوابشو دادم، اما دانیار با اخم نگاهم کرد:جلوی مدرسه همیشه ویراژ پسرای علافه؟؟؟

طبق تموم اینسالها کنارشون پشت میز نشستم:مدرسه جدید آره اما اذیت نمیکنن...

ساواش دستی به گردنش کشید:میخوای مدرسه ات عوض بشه؟؟

خاله بشقاب برنج رو جلوم گذاشت که گفتم:نه آخه فقط یه رفیق دارم که اگه از این مدرسه برم از دستش میدم...

خاله بیرون زد و ساواش گفت:پسرا رو بسپارید به من،کاری میکنم تا عمر دارن از کوچه خیابان هایی که مدرسه دخترونه دارند هم گذر نکنن....

همون شد و دیگه هرگز جمعیت موتوریها رو جلوی مدرسه ندیدیم....

سیکلمون رو که گرفتیم خوشحال بودیم...خاله کلوچه درست کرده بود و از یلدا هم خواست که کنارمون باشه...یلدا تک‌ دختر بود ومادرش به خاطر بیماری قلبی نمیتونست باردار بشه...

عمو واسمون شیرینی خریده بود، با کاغذ قیفی درست کرد و از کیک وشیرینی ها داخلش ریخت که یلدا با خودش ببره...

یلدا کاملا منو میشناخت و حالا دومین کسی بود که از راز من باخبر بود....

یلدا که رفت خاله من ومنی کرد وگفت:ستاره چند وقتیه زن همسایه مرتب به هوای خیاطی میاد اینجا،یه بار پیراهنمو دیده بود و وقتی ازم پرسید من هم گفتم دوخت خودمه، راستشو بخوای احساس میکردم دروغ میگه، اخه این پولدار هارو چه به اومدن پیش من،اینا خودشون خیاطهای ماهری دارن که رو دست ندارن ،اما این چند وقته به بهانه های خیاطی میومد و از تو میپرسید، به ابراهیم که گفتم فوری گفت حتما تو رو برای کسی زیر نظر داره تا اینکه امروز اومد، اما اینبار با یه بسته بزرگ شیرینی....

اومده و رک وپوست کنده گفته تو رو میخواد واسه پسرش،انگار پسرش تو رو توی راه مدرسه دیده وپسندیده...

با تعجب نگاه خاله میکردم که گفت:من از اولش گفتم فامیل اقایی،راستش نخواستم شأن تو رو بیارم پایین و نتونستم بگم از فامیل ما هستی...

دستای خاله رو گرفتم، خم شدم سمتش بوسیدمش:من هیچ وقت شمارو فامیل خودم نمیدونستم، از وقتی به این خونه اومدم وقتی نگرانی های شما وعمو رو دیدم حتی به یلدا هم گفتم خاله مادر واقعی منه،عمو هم پدرمه،من هیچ وقت پدر ومادرمو ندیدم، اما مطمئنم شما به اندازه اونا منو دوست دارید وتموم این سالها برای من زحمت کشیدین...

خاله بغلم کرد وبا گفتن من قربونت برم شروع کرد گریه...

برگه توی دستمو تکون دادم:من سیکل گرفته ام،خواستگار هم اومده ،این یعنی خیلی هم بزرگ شدم ،اونوقت شما هنوز مثل این بچه ها با من رفتار میکنید...خاله با پشت دست اشکهاشو پاک کرد:نه عزیز دلم اینا اشک شادیه،به جعبه ای که روی میز بود اشاره کرد:به نظرت به اقا بگم؟

اخه چند بار به خانم خراسانی گفتم که اقا راضی نیست ومیگه باید درس بخونی، اما ول کن قضیه نیست...

خجالت کشیدم لپام گل انداخت وسرخ شدم از شرم...من حالا احساسی داشتم که هیچ وقت نداشتم، حتی اون روز که میخواستم عقد اراز بشم ،یادمه خوشحال بودم که قراره لباس عروس تنم کنم و بهم بگن عروس


✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾

✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾

#سرگذشت 


#برشی_از_یک_زندگی

#آساره

#قسمت_بیستم



اما حالا چقدر فاصله گرفته بودم از اون آساره،پخته تر شده بودم در گذر زمان....

شب که آقا اومد من توی اتاق بودم ،اما صدای خاله رو میشنیدم که داشت باهاش صحبت میکرد، خاله تا اون وقت شب بیدار بود تا بتونه آقا رو که به خاطر مشغله کاری شبها دیر میاد ببینه...

پشت در بودم که آقا گفت:روی چه حسابی یه بسته شیرینی دستش گرفته اومده در این خونه رو زده؟؟

خاله ناراحت گفت:خونه ای که دختر دم بخت داشته باشه درش زده میشه،هر مادری دنبال یه دختر با اصالت میگرده برای پسرش، ما که نمیتونیم پارچه بزنیم کسی برای دختر این‌خونه نیاد.بالاخره ستاره توی جامعه است ومردم هم چشم دارن،این اولی نیست وتا الان خیلی هارو رد کردم ،چون میدیدم که چقدر دوست داره درس بخونه، اما الان سنش هم میطلبه که یه همراه داشته باشه ،درسته که چهره ش بچه گونه میزنه ،اما سنش که به شناسنامه اش نیست والان دیگه باید هجده هم رد کرده باشه...

پشت در اتاق روی زمین نشستم:راست میگفت ومن خیلی سنم بالا رفته، حالا شده بودم نوزده ساله،توی شناسنامه سنم رو تغییر داده بودن، اما خودم که میدونستم هم سن وسال همکلاسی هام نیستم...

آقا محکمتر از قبل گفت:نه،من نمیتونم همچین اجازه ای بدم تا به وقتش،این تصمیم با من نیست ،این دختر اینجا فقط امانته، پس هیچ کدوم از این حرفها بهتره به گوشش نرسه چون توی سن حساسیه نمیخوام حواسش پرت موضوعی بشه که بی اهمیته...

خاله اهی کشید:اما بی اهمیت نیست، یادتون باشه اون دختره وخیلی ها هم اگاه ..ستاره حالا دیگه خانمی شده برای خودش وباتوجه به زیبایی که داره بی شک چشمهای زیادی دنبالشه، از امروز باید به خیلی چیزهای دیگه فکر کنید، به رفت وامدها،به مهمونها و دوست واشنا،یادتون باشه حتی اگه بتونید در این خونه هم ببندید، باز هم ستاره توی دید عام هستش، مخصوصا الان که سیکلش هم گرفته وپا به متوسطه میذاره ،حالا دیگه اونقدر میدرخشه که هرچشمی رو‌میتونه جذب کنه ،خودتون که بهتر مردها رو میشناسید، من وظیفه خودم

میدونم که این حرفها رو بهتون بزنم، حالا که میگید امانته پس بیشتر مراقبش باشید، واسش وقت بذارید وباهاش بیرون برید اینجوری محکم بار میاد...

با صدای در هال فهمیدم خاله رفت...

روی تخت نشستم وبه حرفهای خاله فکر کردم برای چی گفته بود سن من حساسه؟

اونقدر فکر کردم که صدای شکمم بلند شد...

توی اشپزخونه صندلی رو عقب کشیدم شروع کرد مالیدن پنیر به نون بعد هم نون رو میپیچیدم اما دلم عجیب پر بود از درد که خودمم نمیدونستم برای چیه...

_چرا نخوابیدی؟؟

به سمت در برگشتم وبا دیدن دانیار دستمو روی سینه ام گذاشتم که کنارم نشست:ترسیدی؟

با بالا دادن سرم لبخندی زدم:هم آره هم نه...

دستاشو روی میز گذاشت:شنیدم سیکلتو گرفتی امروز...

مدرکم رو از داخل کشو دراوردم و دستش دادم که با دیدن نمراتم لبخند روی لبش نشست:عالیه یه پیشنهاد دارم البته جوابش با خودت این فقط یه پیشنهاده...

به تکون خوردن لبهاش نگاه کردم که گفت:اگه بخوای میتونی حالا که تعطیلاته بیای وشرکت من کار کنی....

لیوان آبی رو که روی میز بود برداشتم:نمیتونم اخه بارها شنیده ام که به ساواش خان میگفتین کارهای شرکت حساسه،میگفتین کوچکترین خطایی شما واعتبارتون رو زیر سوال میبره...

خنده آرامی کرد ولیوان رو از دستم گرفت وتا آخرین قطره نوشید وگفت:یه مدت به عنوان منشی کار میکنی که میسپرم اول اموزش ببینی ،کار ساده ایه میدونم که موفق میشی دیگه بقیه راه رو خودت باید بری،بقیه راه یعنی بالا کشیدن خودت یعنی الان به عنوان منشی میای وبا نشون دادن جنمت میتونی تا خورد ریاست پیش بری هیچ وقت خودتو دست کم نگیر...

برگه رو آروم توی صورتم زد وبلند شد:بهش فکر کن زود هم بخواب چون اگه راضی باشی از فردا کارت شروع میشه...

من راضی بودم ،چون خودمم از بیکاری ویه جا نشستن بیزار بودم ،خصوصا الان که درسی هم نداشتم برای همین گفتم:قبوله...

با تکون دادن دستش بیرون رفت.خستگی از چشماش میبارید اما مثل همیشه حواسش به همه چی بود، معلوم بود نگران حرفهای خاله است، هرچند که بارها به صورت غیر مستقیم خیلی حرفها زده بود به من...

به لقمه ای که پیچیده بودم نگاه کردم، به سرعت نور قورتش دادم وتوی تخت گرم ونرمم خودمو مهمون خواب کردم....

دانیار عادت داشت صبح زود به شرکت میرفت، ساواش خان همیشه میگفت خروس شرکته...

صبح زود که بیدار شدم من بودم ویه کمد لباس...عمو میرفت بازار هرچی میدید میخرید واسم،خاله بدتر از عمو هم لباس میخرید ،هم پارچه میاورد و برش میزد ،هیچ کدوم هم به حرف من گوش نمیدادن...با کلی کلنجار با خودم بالخره یه بلوز دامن برداشتم...

بلوز سفید با دامن چرم قهوه ای....کمربند دامنم رو بستم و کیفم رو روی دوشم انداختم.



ادامه دارد.....




✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾

 

✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾

#سرگذشت 


#برشی_از_یک_زندگی

#آساره

#قسمت_بیستویک



کیف دوشی رو خودم بافته بودم، از کیفهای دستی خوشم نمیومد، کفشهای پاشنه دارم رو پوشیدم عمو همیشه میگفت چون آروم راه میری باید کفش پاشنه دار بپوشی، اما میدونستم دوست داره قدبلندتر دیده بشم.....

خاله میز صبحانه رو چیده بود و با دیدن من متعجب گفت:این وقت صبح اونم با این تیپ؟؟

خندیدم صورتشو بوسیدم وگفتم:از امروز جز کارمندان شرکت اقا محسوب میشم ،مثلا رفتم قاطی آدم بزرگا....

نفس راحتی کشید وزیر لب گفت:خدارو شکر که مثل همیشه بهترین فکرهارو میکنه....

اقا کت شلوار پوشیده بود و بوی عطرش تموم خونه رو پیچیده بود ،میز رو‌عقب کشید وبا صبحانه سرگرم شد...مثل همیشه خوشتیپ وجذاب اما مغرور وسرد...هرگز ندیده بودم بد لباس باشه یا اینکه بوی عرق بده،اتاقش هم همیشه مرتب بود ،حتی ماشینش هم بوی خوبی میده....

باهم بلند شدیم و گفت:به احتمال زیاد امشب مهمونی داریم، اما در حد بچه های خودمون...

خاله چشمی گفت ومن به دنبال اقا بیرون زدم....

سوار ماشین شدیم که راه افتاد...تابه حال شرکتشون رو ندیده بودم ،استرس داشتم ومدام نفس عمیق میکشیدم...

ماشین که وایساد پشت سر اقا وارد ساختمون زیبایی شدم که به زیبایی نمای ساختمونش تا حالا ندیده بودم...

از راهرویی گذشتیم که اقا در اولین اتاق رو باز کرد وارد اتاق شد من هم به دنبالش...یه اتاق ساده که فقط یه میزداشت وچندتا صندلی والبته یه کمد کشویی گوشه اتاق...

آقا پشت صندلیش نشست وگفت:یه میز رو به روی اتاق من هست اونجا میشه محل کارت به عنوان منشی وظایفی داری که خانم یوسفی همه رو واست توضیح میده ،فقط اینو خوب یادت باشه کسایی که برای دیدن من میان اینجا اصولا ادمهای جالبی نیستن، خوش ندارم حتی احساس کنن که میتونن با تو گرم بگیرن، پس خیلی سرد با همه رفتار میکنی...

با انگشتهام بازی میکردم وگفتم:من میدونم نباید با غریبه ها صمیمی بشم ،اما میترسم نتونم کارم رو درست انجام بدم و....

به صندلیش تکیه داد:نفر اول یه مدرسه با اون همه رقابت مگه میتونه که نتونه؟؟

لبخندی به قوت قلبی که بهم داد زدم وگفتم:با اومدن من که کسی کارشو از دست نمیده؟؟

کنار چشمش چینی خورد وگفت:نه،خانم یوسفی منشی بود که اون هم بخاطر شرایطشون منتظر بود منشی جدید بیاد و با خیال راحت بره...

خوشحال گفتم:تموم تلاشمو میکنم که شرمنده نباشم....در اتاق یهو باز شد و ساواش خان بود که با صدای بلند گفت: اقای جذاب بازم که زودتر رسیدی...

با حرفی که زده بود خنده مو به زور کنترل کردم که با دیدنم وارد اتاق شد وگفت:ستاره تو اومدی اینجا چیکار؟؟

آقا دست به سینه نشسته بود ومن گفتم:منشی جدیدم...

ساواش اخمی کرد:هنوز زوده بخوای کار کنی فعلا حواست فقط به درست باشه...

آقا از پشت سرم گفت:حواسش هست اگه سفارش دیگه ای نمونده اجازه بدین به کارش برسه....

با اجازه ای گفتم واز مقابل چشمهای خشمگین ساواش خان بیرون رفتم...

پشت میز نشستم فقط یه دفتر بود ویه خودکار...در کمد پشت میز رو باز کردم پر از پرونده بود، درست شبیه پرونده های داخل کمد مدیر مدرسه...

با انگشت روی میز خطوط فرضی میکشیدم که ساواش خان از اتاق بیرون اومد..

گفت:اتاق جفتی مال منه هر کاری داشتی صدام بزن...

تشکر کردم...

کارمندهای شرکت یکی یکی میومدن وخودشون رو معرفی میکردن در کل یه شرکت بزرگ بود وتقریبا ده کارمند...

خانمی با لباس گشاد البته بدون آرایش اومد وبا دیدن من گفت:پس باالخره منشی جدید پیدا شد...

به احترامش بلند شدم که دست روی شونه ام گذاشت:بشین راحت باش با من...یه صندلی کنارم گذاشت وگفت:سهیلام اینجا و بچه هارو خیلی دوست دارم اما...دستی روی شکمش کشید:این فسقلی دیگه نمیذاره راحت کار کنم ..

بهش تبریک گفتم که لپمو کشید:روزی خودت باشه البته سنی هم نداری...

ظاهرم کم سن میزد وبه لبخندی اکتفا کردم که شروع کرد توضیح دادن،دفتر رو باز کرد دستی به خطش کشید وگفت:با صداقت کار کن چون همه این بچه ها یه تیم هستن که دارن نون پاکیشون رو میخورن وهمین هم باعث شده دشمن زیاد داشته باشن....

دفتر رو‌بست:به هیچ کس اعتماد نکن بجز بچه های تیم،مشخصات وحتی حضور وغیابشون هم به احدی نده،اکثر کسایی که میان با اقای شریف کار دارن، همه هم باید از قبل هماهنگ کنن مگه اینکه خود آقای شریف سفارش کرده باشن...

دستی به موهاش کشید:منظورم آقای دانیار شریف هستش، همین اتاق رو به رویی،کار ساده ای هستش وکمتر از یک هفته راه میفتی، فقط هواشون رو داشته باش آخه اونقدر غرق کار هستن که آب هم نمیخورن،آبدارخونه همین راهرو آخرین در هستش، بابا محمود مرد خیلی خوبیه خودش حواسش هست ،تو هم مرتب یادآوری کن که برای بچه ها صبحانه آماده کنه ونهار به وقتش باشه..




✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾

✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾

#سرگذشت 


#برشی_از_یک_زندگی

#آساره

#قسمت_بیستودو



بلند شد وبا نگاه پر از غصه رو برگردوند از راهرو وگفت:دلم نمیخواد ازشون خداحافظی کنم اما قول بده مراقبشون باشی...با قدمهای محکم وسریعی بیرون زد ،باورم نمیشد اینقدر به اینجا وابسته باشه....

آقای بهادری از اتاقش بیرون زد وبا دیدنم گفت:سهیلا هنوز نیومده؟؟با هم اومدیم که...

به در اشاره کردم:گفت نمیتونه خداحافظی کنه وناراحت رفت...

دستی به‌موهاش کشید وبه دنبال سهیلا بیرون زد، اما خیلی زود برگشت وگفت:تنهایی رفت؟

با تعجب نگاهش کردم که لبخند زد:زن و شوهریم....

بلند شدم:ایشالا سلامت باشید...

تشکری کرد وارد اتاقش شد...به ابدار خونه که نزدیک شدم صدای ظرف وظروف میومد وبوی آش پیچیده بود...

وارد اتاق شدم که پیرمردی با دیدنم گفت:بابا برو به سهیلا بگو، با کی کار داری؟

سینی های صبحانه ش به راه بود وکنار کشیدم:من منشی جدید هستم به جای خانم یوسفی اومدم....

ناراحت آهانی گفت و از کنارم رد شد...

روی صندلیم نشستم ومیدیدم دونه دونه اتاق هارو صبحانه میبره وبا خنده از اتاقها بیرون میاد ،اما برای اتاق ساواش نبرد و سینی به دست وارد اتاق اقا شد که ساواش خان بیرون زد با دیدنم گفت:بلند شو بیا صبحانه... دفتر رو کنار گذاشتم:من صبحانه خوردم نوش جانتون....

چینی به دماغش داد:بیا صبحونه اینجا کارمندیه ،این یعنی تا ظهر از هیچی خبری نیست...

بابامحمود سینی رو روی میز کوچکی گذاشته بود وبیرون زد...

کنار اقا وساواش خان نشستم که ساواش خان لقمه ای دستم داد:بخور جون بگیری، شنیدم سیکلت هم عالی گرفتی...

لبخند زدم که خیره به چشمام گفت:چقدر خوبه که هستی یه ارامش خاصی داری...

خجالت کشیدم از حرفش که اقا با سرفه به موقعش به دادم رسید...

ساواش خان گاهی با دیدنم غم تموم صورتش رو میگرفت ،اما سعی میکرد خودشو شاد نشون بده...

صبحانه که خوردیم اقا بلند شد که ساواش خان گفت:اخر هفته میرم ایل...

اشک توی چشمام جمع شد، با این حرفش و فقط تونستم بلند بشم ،اما هنوز قدم اول رو برنداشته گفت:میرزا مرده ،حالا راحت میتونی برگردی پیش خانواده ات...

اشکهام روی گونه ام سرازیر شد وآقا گفت:نمیتونه برگرده، تو که خوب میدونی چه حرفهایی پشت سرشه...

بدون اینکه اشکهامو پس بزنم برگشتم سمت اقا:خانجونم بهم اعتماد داره ،زنعموم هم دوستم داره ،داداشام هوای منو دارن به حرف مردم هم اهمیت نمیدن...

آقا دستاشو روی میز گذاشت:چقدر میتونن اعتماد داشته باشن و جواب در وهمسایه رو‌ندن؟؟

بهش نزدیکتر شدم توی چشماش نگاه کردم:اونقدر که به خاطر من حتی ایل رو ترک کنن...

ساواش خان پفی کشید:تا کی باید از خانواده ش بیخبر باشه؟دانیار وقتشه که برگرده....

دانیارخان نفس عمیقی کشید:مگه دست منه؟؟تو که خیلی حرفها شنیدی تو چرا؟؟

دلم لک زده بود برای خانواده ام وگفتم:برای من مهم نیست میخوام برگردم حالا که میخواید برید من هم ببرید اونقدر بزرگ شدم که شاید فقط خانجونم منو بشناسه...

آقا بلند شد پنجره رو باز کرد درحالی که دستشو توی جیبش میبرد اروم زمزمه کرد:مشکل ما هم همین چهره است که هر چه میگذره واضح تر میشه...

این بار به خودم جرات دادم وگفتم:درباره چی حرف میزنید؟؟...

دانیار جا خورد وبا خشم به ساواش خان نگاه کرد:تحویل بگیر...

ساواش خان خواست حرفی بزنه که گفتم:دلم براشون تنگ شده ،میدونید چند ساله ندیدمشون؟میدونید هیچ عکسی ازشون ندارم، حتی نمیدونم حالشون خوبه یا نه...

ساواش خان لیوان آبی دستم داد و بیرون زد...

دانیار روی صندلی نشست:اگه بخوای برگردی باید بگی این مدت کجا بودی، باید از من حرف بزنی، این ماجرا اونقدر پیچیده به هم، که بازکردن گره هاش امکان پذیر نیست یعنی به این راحتی که میگی نیست ...کلافه موهاشو عقب کشید:تو الان چند ساله داری کنار من،توی خونه من زندگی میکنی و این به راحتی به زبون آوردنش نیست...

لیوان رو روی میز گذاشتم تا لرزش دستم بیشتر از این حالمو نشون نده و گفتم:تا کی؟چقدر دیگه باید صبر کنم؟این همه مدت ترسیدم که با رفتنم بهشون صدمه بزنم، اما حالا که میرزا مرده دیگه ترسی ندارم چون آراز همه رو حریفه...

با انگشت روی میز ضرب رفت وگفت:آخر هفته باهم میریم ،فقط باید صورتت پوشیده باشه چون از ایلدا شنیدم خیلی شبیه مادرتی واین از چشم هیچ کس دور نمیمونه...

لبخند نشست روی لبم وگفتم:ممنونم که این همه سال برای من زحمت کشیدید، مطمئن باشید جبرانش سخته، اما هیچ وقت این همه لطفی که در حقم‌کردین رو فراموش نمیکنم...

نگاه از من گرفت از چین کنار چشماش نشون از لبخند لبش داشت وگفت:یه آب به صورتت بزن برگرد سرکارت...

روزها به کندی میگذشت وبالخره روز موعود رسید...

به ساک دستی نگاه کردم لباسهایی که برای من کوچیک بود، اما از بازار لباس سنتی ایل رو خریدم دلم میخواست توی دشت با لباس اصیل خودم باشم...






✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾

✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾

#سرگذشت


#برشی_از_یک_زندگی

#آساره

#قسمت_بیستوسه



لباسمو تنم کردم که صدای ساواش خان رو شنیدم...آماده بودم وخوشحال بیرون زدم که با دیدنم باز هم غمگین شد...

دانیار از اتاقش که بیرون زد گفت:بریم که دیر شد اما تا چشمش به من افتاد سکوت کرد...

خاله کاسه آبی روی توی سینی گذاشت و‌از آشپرخونه بیرون زد وگفت:هزار ماشاالله ببین چه ماه شده توی این لباس...

ساواش خان بدون حرفی رفت و دانیار گفت:نباید این لباس رو میپوشیدی....

خجالتزده گفتم:آخه توی ایل میخوام لباس خودم تنم باشه...

سری تکون داد باهم بیرون رفتیم...

ماشین که حرکت کرد به خاله نگاه کردم که کاسه آب رو پشت سرمون ریخت..چقدر سفارش کرده بود مراقب هم باشیم....

حالا اون دختر ده ساله ریزه میزه شده بود نوزده ساله واین راه رو برای دومین بار داشتم طی میکردم اما اینبار با دل خوش...

جاده رضایت داد به انتها،ماشین رو توی خونه باغ پارک کردیم وبا اسب به راه افتادیم، از خوشی زیاد نه خستگی می‌فهمیدم نه تشنگی....

هوا عالی بود وتپه هارو گذشتیم که با دیدن ایل جون گرفتم.ایل تیمور خان بود وبا الم چادر بزرگ خیلی راحت تونستم تشخیصش بدم...

دانیار اسبشو نگه داشت وگفت:ستاره صورتتو خوب بپوشون، درسته غروبه اما نمیخوام به هیچ وجه دیده بشی...

چارقدم دور صورتم پوشیده بود طوری که نفس کشیدن هم سختم بود...

ساواش خان دستی توی هوا تکون داد: چشماتم ببند که خیالت راحت بشه...

دانیار بی توجه به حرفش گفت:ما بین من و ساواش حرکت کن ،وقتی رسیدیم باخودمون وارد چادر میشی با هیچ کس احوالپرسی نمیکنی که صداتو بشنون،این دستمال رو وقتی برمیداری که با ایلدا تنها باشی....

ساواش خان هم با تحکم حرفهای دانیار سکوت کرد ،سکوت عجیبی که هر سه ما خوب میدونستیم برگشت من بعد از نه سال بدون حرف وسخن نمیشه،دلهره بدی به دلم افتاد وشوق دیدن صحرا پر کشید از چشمام....

وارد ایل که شدیم گله ها تازه رسیده بودن و در قاش ها (محلی برای نگهداری گوسفندان)باز بود...همه با دیدن ما سمتمون اومدن وچه احترامی میذاشتن...سرمو پایین انداختم وفقط جاده خاکی رو میدیدم....رو به روی چادری از اسب پایین اومدیم که با صدای تیمورخان خشکم زد....هنوز هم هیبت خاصی داشت....دانیار وساواش خان باهاش دست دادن وهمو در آغوش کشیدن....وارد چادر شدیم که تیمور خان گفت:چرا اوردیش؟مگه پیغوم ندادم وقتش نیست؟؟

ساواش خان لب باز کرد حرفی بزنه اما تیمورخان دستشو بالا برد:تو چرا رضایت دادی به اومدنش؟تو که باید خوب یادت باشه پس چرا اجازه دادی با پای خودش بیاد اونم حالا که مسابقه سوارکاری در راهه از سراسر منطقه دارن میان...

دانیار دستی به پیشونیش زد:مگه اخر تابستان نبود؟؟

خان به متکاها اشاره کرد که نشستیم وگفت:نه افتاده جلوتر،چطور بیخبر اومدین؟؟

چارقدمو از دور صورتم باز کردم:تقصیر منه،دلم تنگ شده برای خانجونم،هیچ خبری ازشون ندارم ،میخوام ببینمشون.من گفتم بیایم.قرار نیست که به خاطر من حتی نتونن به خانواده شون سر بزنن، قرار نبود این همه سال مزاحمشون باشم....اشکهام می‌ریخت وادامه دادم:دیگه نمیتونم دوری خانوادمو تحمل کنم، دیگه نخواید که ما از هم دور باشیم...

خان سرشو بالا آورد ،اما من توی چشماش چیزی جز درد ندیدم...یهو با چشم توی چشم شدنمون حرف به لبش ماسید...

صدای ایلدا بود و تا وارد چادر شد همونجا وایساد...

خان بلند شد:دلتنگی خوبه اما نداشتن سخته...

ایلدا شروع کرد گریه که خان گفت:همین الان راه میفتین تا خبرتون نکردم حق اومدن ندارید...

بلند شدم وگفتم:این همه سال شما رو به خطر انداختم ومیدونم شما با مراقبت از من چقدر سختی کشیدین.من میدونم ایل من قاتل برادر شماست، من میدونم به عنوان یه دشمن سراغتون اومدم، اما شما اونقدر بزرگواری کردین که منو به عنوان یکی از اعضای خانوادتون پذیرفتین و سالهاست توی ناز ونعمت از من مراقبت شد ،اما میخوام باشم، میخوام خانوادمو ببینم ،خواهش میکنم بذارید برم .من هیچ توانی برای جبران محبت شما وخانوادتون ندارم وهیچ وقت نمیتونم لطفتون رو جبران کنم اما قول میدم هرگز از شما حرفی نزنم که صدمه ای به شما برسه...

خان به من نزدیک شد ، توی چشمام نگاه کرد:چرا فکر میکنی دشمن منی؟چی بهت گفتن که اینجور نگاه میگیری وحرف میزنی؟صدمه؟مگه کسی هم میتونه به من یا خانواده ام صدمه بزنه؟؟

ایلدا به پای خان افتاد:نذار بره،نذار دوباره دوریشو تحمل کنم، قسمت میدم تمومش کن...

خان گفت:چی میگی زن،تو دیگه چرا همچین حرفی میزنی؟؟...

ایلدا  پیراهن خان رو توی مشت گرفت وفقط نگاهش کرد....

ساواش خان ودانیار بیرون زدن ومن مات حرفهاشون...

خان بیرون زد...

ایلدا بغلم کرد وگفت:درست میشه خان هیچ وقت نمیذاره کمتر از گل به تو بگن...

شرمنده گفتم:ببخشید که با اومدنم دردسر درست کردم...







✾࿐༅🍃🌹🍃

✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾

#سرگذشت


#برشی_از_یک_زندگی

#آساره

#قسمت_بیستوچهار



اجازه نداد حرف بزنم وسرمو روی شونه ش گذاشت:ایلدا به فدات نزن از این حرفها...

گوشه چادر بالا رفت وگیسیا بود که با اومدن هینی کشید ودست روی دهانش گذاشت...

ایلدا اینبار از کنارم تکون نخورد وگفت:کسی که بیرون نیست؟؟

گیسیا کنارمون نشست:نه دایه مراقبه خودمم، با هزار بدبختی تونستم بیام...

گیسیا دستی به صورتم کشید:دارم درست میبینم؟تو خودتی؟برگشتی؟؟

ایلدا با چشم وابرو گفت:آره تازه رسیده برو بگو شام اماده کنن...

گیسیا ناراضی بیرون زد که ایلدا دست دست کرد وپشت سرش رفت...

چرا ریخته بودن به هم؟چرا از چهره من حرف میزنن؟منو چی رو به یادشون مینداختم که اینجور هراسون شده بودن؟کلافه شده بودم از حرفهایی که نمیفهمیدم، چیه اما مثل خوره تموم این سالها اوی مغزم رژه میرفتن سوالهایی که جوابی نداشت...

ایلدا وخان با هم برگشتن...خان سر راست نمیکرد وشام در سکوت خورده شد...

سفره که جمع شد گفتم:شما از من متنفرید؟؟من با اومدنم دردسر درست کردم ،تموم این سالها شاهد جوانمردی شما بودم، توی خونه برادرزاده شما دیوار به دیوار اتاقش بودم اما جز خوبی ازشون ندیدم، اینو قسم میخورم اما زمانش رسیده به دیدن خانواده ام برم .با حرفهای شما نرم میشم، ولی دلم دوباره پر میکشه برای دیدن ایلمان...

ایلدا از چادر بیرون زد وخان گفت:نه من ونه ایلدا نمیتونیم از جگرگوشه مان متنفر باشیم، چرا گاهی حرفهایی میزنی که باب میل خودت هم نیست؟؟

با تعجب نگاهش کردم ،چشماشو دوخته بود به تسبیح دستش، یه تسبیح قدیمی بود، یادمه بچه بودم اومدم بودم این چادر همین تسبیح دستش بود...به‌من گفته بود جگر گوشه،جگرگوشه یعنی اولاد عزیز کرده... گفتم:حرفهای شما هم عجیبه،من شما رو یاد کی میندازم که با دیدنم غم توی نگاهتون مینشینه...

خان به متکا تکیه زد وگفت: خیلی شبیه مادرتی انگار خودشی،اونقدر شبیهی که گاهی خودمم به اشتباه میفتم...

گیج گفتم:شما مادرمنو میشناسی؟

مهرهای تسبیح رو دونه دونه رد میکرد وگفت:ایلدا که باردار شد ترسیدم.خان ایل بودم از بچگی بستن به ریشم که ریشه باش،برادر کوچک بودم ،هشت برادر بودیم، پشت سر هم قد کشیدیم هر کداممان گوشه ای از این ایل بزرگ رو دستمان گرفتیم، از بچگی مسئولیت روی دوشمان بود ،پدرم سختگیر بود ومادرم زن ایل مردانه بزرگمون میکرد وجوانمردی یادمان میداد ،از میون هشت پسر،بابا منو جانشین خودش کرد، شبانه اهل ایل رو جمع کرد وگفت جانشین من تیموره خانه،چراغ ایل بعد من دست نوه کوچکمه...همهمه راست شد وتا بوده پسر بزرگتر بزرگ ایل بوده، اما حالا پیربابا گفته بود پسر آخر روشنایی ایل باشه...پیربابا اونشب عوض شده بود، دیگه از اون سختگیری ها خبری نبود صورتش مثل ماه می‌درخشید به صبح نشده صدای شیون بلند شد..

وصیت پیربابا روی زمین نموند ومن شدم خان یه ایل بزرگ که زبانزد همه بود....

برادرانم دوشادوش من شده بودن ستون این ایل و چادر الم میکردن برای رفاه مردم ام....

یهو بزرگ شدم، یهو قد کشیدم و ایلدا شد شریک زندگیم.زن بود وپا به پای من زحمت میکشید اما رنجور بود ضعیف ...بچه اول که به دنیا اومد یه دختر بود به زیبایی دانه انار،نارین صداش میزدم و قوت قلبم شد، گیسیا شد بچه دومم،بزرگ شده ایل هستی وخوب میدونی همه از خان توقع پسر دارن، اما دخترای من سوی چشمام بودن ،با تولد گیسیا حال ایلدا وخیم شد، یه مدت شهر مریض خونه خوابوندش وگفتن دیگه نباید بچه دار بشه....بچه نمیخواستم شکر خدا دو دختر داشتم، دو چراغ درخشان اما چندسالی که گذشت ایلدا بهانه میگرفت، حق هم داشت زن بود وبا حرفهای گوشه و کنار بغض میکرد....

یه مدت میدیدم توی خودشه، اما حرف نمیزد، بالخره یه روز دردش شدید شد و از کنترلش خارج اونجا بود که فهمیدم مصیبت شده وایلدا برای داشتن پسر حتی به سلامت خودش هم رحم نکرد...

بچه سومم دختر شد ،درست مثل پنجه آفتاب،یه دختر نورانی که شب خوابشو دیده بودم ...ایلدا خیلی حالش بد بود و با اومدن دختر سومم هرچند که زمزمه هایی به گوشم میرسید ،اما سلامت خانواده ام از همه چی مهمتر بود، اصل زندگی حفظ خانواده است، خانی که نتونه از زن وبچه اش مراقبت کنه به در خان بودن نمیخورد...

اونشب به ایلدا گفتم اگه برای حرف مردمه بیا وبریم یه‌گوشه راحت زندگی کنیم، اما ایلدا شیرزن بود وبا این شرایط هم ساخت، دختر سومم شد سیدا ،یعنی دختری برای مادرش ،چون ایلدا خیلی زجر کشید ونه ماه با مرگ دست وپنجه نرم میکرد ...سیدا که اومد خوشحالتر شدم، دخترام دستشون توی دستم توی تموم مراسمات ودورهمی ها بودن، نمیخواستم به نام دختر حبس بشن توی چادر،باید یاد میگرفتن زندگی رو تا بتونن درست قدم بردارن دخترای من شیرزن قد کشیدن ...



ادامه دارد....



✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾


✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾

#سرگذشت


#برشی_از_یک_زندگی

#آساره

#قسمت_بیستوپنج



نارین وگیسیا رو برادرهای خودم خواستگاری کردن برای پسراشون که به‌خواست خود دخترا موافقت کردم، اما سیدا رو دلم نمیومد چون قدش ریزه میزه بود نمیخواستم شوهرش بدم، میخواستم کنار خودم باشه خاطرش عجیب عزیز بود ،حتی مادرمم هم با تموم اصرارش برای ازدواج مجدد نتونست واردارم کنه.مادرم خیلی سیدارو دوست داشت، میگفت یه تار موی دخترم به از هفتاد پسر،سیدا باهوش بود، دختری که نظیرش توی ایل نبود حتی پسری هم نبود در برابرش،مسابقات رو از بچگی شرکت میکرد وهمه رو اول بود ،توی همه ورزشهای میدونی می‌درخشید وهمینم باعث شد زیادی خواهان داشته باشه ومنو نگران میکرد..

سیدا نه به من کشیده بود نه به ایلدا،سیدا درست به پیربابا کشیده بود واین زیباییش باعث شد برادرهام تک به تک خواستگارهارو رد کنن ،چون سیدا رو میخواستن برای خانواده خودمون ،اما سیدا دلش با هیچ کدوم از جوونهای خانواده نبود ومن اینو از چشماش میخوندم...سیزده سالش که شد دیگه نمیتونستم به همه بگم نه،سیدا به سنی رسیده بود که باید تشکیل خانواده میداد، یه دختر با قد کوتاه اما هوشی بالا تر از سنش،فهم وشعورش بالا بود حتی صداش هم به پیربابا رفته بود و برادرهام بیشتر از پسرها دوستش داشتن، چون توی دل همه جا باز کرده بود ،دختری که همه میخواستن پسر باشه حالا شده بود چراغ ایل اما دیری نپایید که خوشیها پر کشید...خان به گوشه چادری که بالا داده بود نگاه کرد وگفت:اونروز سیدا مثل همیشه رفته بود سواری ولی....تسبیح توی انگشتهای مشت شده خان بیحرکت شد ...خان نفس عمیقی کشید وگفت:ولی دیگه اون سیدا نشد، وقتی برگشت لباسهاش سرخ شده بود از خون،خون برادرمن،عمویی که سیدا جون میداد واسش....سیدا لال شده بود نه حرفی نه اشکی فقط راه میرفت دستاشو نگاه میکرد....

سیدارو دست ایلدا دادم، اما تا به بیرون زدم شیون سردادن برای برادری که قبل من بود وهمیشه زحمت های من روی دوشش بود، اونروز حالم و  نفهمیدم، هیچی یادم نمیاد از اون چند روز،سهراب مدت کمی بود که ازدواج کرده بود ،دانیار رو داشت و چشم انتظار تو راهیش بود، هر روز دست سیدارو میگرفت می نشوند جلوی زیور که بچه ش بشه یه دختر به زیبایی سیدا....

صدای خان گرفت،با پلک زدن پشت سر هم میخواست مانع ریزش اشکهاش بشه خان به اون محکمی وقتی از برادر بزرگترش میگفت چقدر مظلوم میشد، چقدر گناه داشت که سختی کشیده بود وبرادرش جوانمرگ شده بود....

خان آهی کشید وگفت:برادرم به دست پسر عابد خان از ایل پایین کشته شد .پسره مزاحم سیدا شده بود و سهراب دیده بودش .سیدا از بس پسره براومده بود وانگار اجل بود که سهراب رو کشونده بود به دشت و پسره با خنجر از پشت....

خانم چشمهاشو بست وگفت:تاوان داد، با جونش تاوان داد ،اما آتیش دل ما خاموش نشد ونمیشه و بدتر از اون وقتی بود که فهمیدم دل سیدا در گرو پسری از ایل پایینه...سیدا بعد از سهراب دیگه لب باز نکرد، یه گوشه مینشست وحتی از چادر بیرون نمیزد... توی خودش بود وشبها کابوس میدید، دوا دارو هم جواب نداد و روز به روز لاغر تر میشد.برادرم از دستم رفته بود، حواسم به زن وبچه ش بود که اب توی دلشون تکون نخوره، اما از این ور هم سیدا رو داشتم از دست میدادم وهیچ کاری از دستم برنمیومد....چندماهی گذشت تا اینکه یه روز دم ظهر یکی از اهالی ایل اومد سراغم که زنی فرستاده دنبالم گفته بود من برم پیشش...

ایلدا طاقت نیاورد وهمراهم اومد، ایلدا هم بعد از اون ماجرا ترس برداشته بود...

وقتی به درخت بید رسیدیم ،زنی با روبند اومد سراغمون....

خجالت میکشید ودست پاشو گم کرده بود که ایلدا با حرفهاش آرومش کرد، بالخره لب باز کرد وگفت: خان روم سیاه که تا اینجا کشوندمت، من زیبده زن مرحوم هاشم هستم...همینو که گفت دیگه تا ته حرفش رو خوندم خودش بود...

سرمو بلند کردم:زبیده که خانجون منه،هاشم هم باباجونمه...

خان اینبار چشماش رو از گره قالی گرفت دوخت به چشمام وگفت:خان این ایل بودم، لباسم سیاه بود برادر عزیز کرده ام  من پر کشیده بود ومیونه دو ایل کارد وخون بود، اما دختر من این وسط داشت از دست میرفت ومن نمیخواستم یه قربونی دیگه داشته باشم ،من پدر بودم ونمیتونستم آب شدن دخترمو ببینم دختری که برای من حکم پدرم بود نه اولاد...

اشکهام میریخت وتازه میفهمیدم این همه وقت ایلدا چی توی گوشم زمزمه میکرد ومن هیچ نمی‌فهمیدم...

خان لیوان آبی داستم داد وگفت:بخوای اینجوری کم طاقت باشی من نمیتونم ادامه بدم....

دلم میخواست بشنوم از این دوری و اب رو تا ته سر کشیدم که خان گفت:همون شب برادرهامو جمع کردم وبهشون گفتم

اما کارد میزدی خونشون در نمیومد، حاضر نبودن سیدا رو به ایل پایین بسپرن، چون هم ازشون متنفر بودن هم اینکه این خونریزی بخاطر سیدا رخ داده بود


✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾

✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾

#سرگذشت 


#برشی_از_یک_زندگی

#آساره

#قسمت_بیستوشش



و رفتن به اون ایل بدترش میکرد،چون عابد خان هم حالا داغدار جوونش شده بود که بخیالش دلباخته سیدا شده بود، اما با اون کارش همه ما رو نابود کرده بود...

خان با پشت دستاش اشکهامو پاک کرد :سیدا کلامی حرف نمیزد جز توی کابوسهایی که با فریاد از خواب میپرید وتا چند دقیقه ترسیده فقط نگاه میکرد، هر روز حالش بدتر از روز قبل میشد تا اینکه خودم رفتم سر وقت رحیم...

هاشم رو از قبل میشناختم ،نور به قبرش بباره مرد زحمت کشی بود، حتی زن رحمت هم همین سیدا بود که به مرحوم هاشم معرفی کرد برای رحمت بگیره ،سیدا گوهر رو خیلی دوست داشت هرروز باید میرفت دیدنش،درسته گوهر خیلی بزرگتر از سیدا بود، اما مثل دوتا دوست بودن وساعت ها کنار هم مینشستند.گوهر توی اون خونه بود ومیدونستم میتونه از سیدا مراقبت کنه...

به دیدن رحیم که رفتم دیدم مرد پخته وباتجربه ای هستش ،برای همین خیالم راحت شد، ازش خواستم با من بیاد توی چادر من...شاید بی غیرتی باشه که برای سلامتی دخترم دست بذارم روی پسری که دلباختشه، اما من حتی این راه رو هم رفتم ،اما سیدا با دیدن رحیم بیشتر توی خودش جمع شد.مادرم پیشنهاد این رودر رویی رو داده بود و مخفیانه به عقد هم در اومدن...با چشمای خودم دیدم که رحیم شش ماه تموم همه حواسش به سیدا بود ،درست مثل یه مادر نسبت به بچه ش،زبون همو خوب میفهمیدن وحال سیدا بهتر شد ،تا اینکه مادرم زبون باز کرد وگفت باید همه بدونن سیدا عقد کرده رحیمه و این آغاز جنگی بود بین من وخانواده ام ....

مادرم با مطرح کردن این موضوع میخواست که پسرهاش بدونن بهتر شدن حال سیدا معجزه بود ،معجزه ای که توی دستای رحیم بود ،اما همونطور که انتظار داشتم همه با خشم بلند شدن و وقتی خبر به زیور رسید ،با دختر شیرخواره ش اومد بچه رو وسط چادر گذاشت وگفت:به روح سهراب اگه بخوای سیدا رو به اون ایل بدی با دستای خودم این دختر رو نابود میکنم...ایلدا خودشو روی اون بچه یا همون ناریا انداخت ومن شوکه به دهان زیور نگاه میکردم....سیدا هنوز حالش خوب نشده بود ومن مونده بودم چکار کنم، اول میخواستم رحیم رو بیارم ایل پیش خودم که با مخالفت همه اهل ایل رو به رو شدم ،اما وقتی فهمیدن سیدا عقدش شده، اونم شش ماه و بیخبر از همه،دیگه دخترم رو طرد کردن، زیور دیگه چادر ما نمیومد ،حتی دانیار هم اجازه نداشت برای دیدن سیدا بیاد....روزهای سختی بود ومن تصمیم گرفتم سیدا رو بفرستم ایل پایین،مادرم با بودنش قوت قلب شد برای دلی که هیچی ازش نمونده بود، دخترمو با لباس سیاه فرستادم خونه بخت،بختی که سیاه ترش کرد....سیدای من وابسته ما بود، وابسته عموهاش وپسرعموهاش،سیدا دختر تنهایی نبود وحالا باید به دور اما ما زندگیشو شروع میکرد......

خودم رفتم سروقت عابد خان وگفتم دست از پا خطا کنه ،چشمامو میبندم زن ومرد هم نمیشناسم...

چندسالی گذشت واز دور میدیدم که رحیم حتی با گله هم که صحرا میرفت سیدا رو با خودش میبرد، دختر من حالا میخندید،حالا دوباره بالهاشو باز کرده بود...با رسیدن خبر بارداریش فقط خدا میدونه که چه حالی شدم، سیدا هنوز ریزه میزه بود....

دو ماهی باردار بود که پدرت بر اثر رعد و برق توی صحرا جونشو از دست داد و این مصیبت کمی نبود برای سیدا،رحیم واقعا مرد بود، هرگز دستش جلوی کسی دراز نشد، حتی یه بار هم از من کمکی نخواست وهمیشه خبر بهم میداد که سیدا حالش خوبه...بعد از پدرت خواستم سیدا رو برگردونم ،اما مادربزرگت قسمم داد که اجازه بدم تو توی خونه پدریت متولد بشی ،ولی بالخره همون بلایی که میترسیدم سرم اومد و سیدا با تولد تو چشماشو برای همیشه بست...مثل خواب میموند برای من،دختر عزیزکرده ام برای همیشه رفت و یه دختر درست شبیه خودش به ما داده بود که دلتنگش نباشیم...تا مدتها نمیخواستم ببینمت شاید یک سال شاید هم بیشتر....

اما مراقب گذاشته بودم واست که احدی نتونه بهت صدمه بزنه ،هر چند گوهر وبچه هاش مثل تخم چشماشون از تو نگهداری میکردن....به خیالم جای تو خوب بود، اما عموی بد ذاتت وقتی دستش برای من رو شد که تو اومدی اینجا...

خان حلقه دستاش تنگتر شد:من پدری نکردم نه در حق مادرت و نه در حق خودت، اما میخوام بری چون نه اینجا جا داری و نه ایل پدرت،تو درست شبیه سیدا هستی، شبیه پیربابا ،برو نمیخوام بیحرمتی بشه، چون اینبار زبون به دهن نمیگیرم‌در برابر کسی،ایل پدرت هم همه ،جز زیبیده وگوهر فکر میکنن تو مردی ،حتی واست سنگ قبر گذاشتن مابین پدر ومادرت...

لباس خان خیس شده بود از اشکهای من وگفتم:اما مادر من اسمش آفتاب بود...

خان اشکهامو پاک کرد:پدرت آفتاب صداش میکرد چون من به این اسم صداش میکردم...

به صورت خان نگاه میکردم وگفت:انگار سیدا برگشته....

میدونستم تموم این سالها رو به سختی گذرونده وخودشو مقصر میدونست.



ادامه دارد ‌...




✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾

✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾

#سرگذشت


#برشی_از_یک_زندگی

#آساره

#قسمت_بیستوهفت



میدونستم مرد باشی وخودت بری سروقت پسری برای دخترت چقدر سخته، اما خان رفت اون هم در وضعیتی که خیلی سخت بود...

گوشه دیگه چادر بالارفت وزنی وارد شد، عصبانی بود وگفت:چرا گذاشتی برگرده؟سیدا وقتی از بین ما و اون ایل حاضر به رفتن شد، خوب میدونست نه خودش ونه اولادش حق برگشت ندارن...

ایلدا خودشو رسوند وگفت:بسه دیگه من نمیذارم آساره هم ازم بگیرید، پسرعابد خان مقصر اون روز شوم بود ،تقاصش هم داد ،اما آساره حتی ما رو هم نمیشناسه،دخترم توی آغوش من غریبی میکنه .این همه سال بس نیست...

زنی که چشماش با سرخی اتش بود گفت:نه کافی نیست، هیچ وقت نباید بیاد ،حق اومدن وزندگی کنار ما رو نداره ،چون با پای خودش رفت البته تو هم مقصری،خان هم مقصره ،شما لباس سیاه تنتون بود وساز دخترتون رو راه انداختین ،در صورتی که دختر من رنگ پدر ندید ومن توی جوونی بیوه شدم....دستاش میلرزید ،اما به من نگاه نمیکرد ونزدیک خان شد:این دختر حق نداره بمونه، من هنوز مادرشو مقصر بی پدری بچه هام میدونم، این دختر هم از سیداست وهم از ایل عابد خان ونمیتونم کسی که رگ از عابد خان داره رو توی این ایل تحمل کنم، این دختر باید بره واما دانیار از بابت نگهداری از این دختر باید تقاص بده ،همه اموال رو ازش میگیرم، سهم من از شرکت هم واگذار میکنم، دیگه پسری به اسم دانیار ندارم...

خانجونم همیشه از عابد خان دوری میکرد ،اما یه روز اتفاقی شنیده بودم که عمو رحمت از عابد خان میگفت، از اینکه عاید خان برادر خانجون و دایی ماست، اما خانجون با قشقرقی که به پا کرد، دیگه هرگز اسمی از عابد خان به میون نیومد...

با سر وصدای زنی که حالا فهمیده بودم زیور زن عمو سهراب و مادر دانیاره ،چادر پر از مرد وزن شد....

یکی از مردها با دیدنم جلو اومد وگفت:سیداااا؟؟؟

زنعمو زیور داد زد:نه این دختر سیداست، حتما این هم اومده یه خون دیگه راه بندازه وبعد بره با همونا وصلت کنه تا حالش خوب بشه....

خان فقط به  زنعمو زیور نگاه میکرد، اما زنعمو انگار توی حال خودش نبود و مدام لباسهاشو چنگ میزد....

دانیار از بین جمعیت خودشو به مادرش رسوند، اما زنعمو مانع شد وگفت:دیگه پسری به اسم دانیار ندارم، تو دختری رو زیر پر وبالت گرفتی که از ما نیست، دیگه نمیشناسمت ونمیخوام ببینمت....

همه نگاهشون به من بود ،تازه فهمیده بودم کی هستم وباورم نمیشد این حرفها راست باشه ،این همه اتفاق افتاده بود ومن تموم این سالها بیخبر بودم وبا اومدنم به اینجا باعث از هم پاشیدن خانواده ای شدم که مادرم عاشقشون بود....

خجالت زده بلند شدم:نه اونی که باید بره من هستم، چون به هیچ کس نگفتم کی هستم واز کجا اومدم ،فقط پناه خواستم، پسر شما جوانمردی کرد وبه من جا ومکان داد، من نمیدونستم وگرنه نمیومدم که شما رو اینجوری ناراحت کنم، اونی که باید بره منم، پس من میرم تا شما شاد زندگی کنید وکنار هم باشید....

قدم اول رو برداشتم که دانیار داد زد:بشین سر جات،وقتی از هیچی خبر نداری همینجور سرتو نندازه وراه بیفت....

زنعمو زیور انگشت اشارشو بالا برد:اینجا یا جای منه یا جای این دختر همین....

حرفشو زد ورفت....

ایلدا روی زمین افتاد با گریه گفت:من اینبار با دخترم میرم ،یه بار تنهاش گذاشتم یه عمر سوختم دیگه نمیذارم تکرار بشه....

یکی از اون مردها که صاحب سن بود جلوتر اومد وگفت:چقدر به پیربابا کشیده...

خان سرشو راست کرد که مرد دیگه ای گفت:این همه شباهت مگه ممکنه؟؟؟

چشم از من برنمیداشتن و دور هم توی چادر نشستن که خان گفت:باید رضایت زیور باشه تا آساره بمونه،من نمیتونم بدون رضایت زیور اجازه بدم نوه ام کنارم باشه....

ایلدا صدای گریه ش پیچید توی چادر که خان ادامه داد:اما نمیتونم آساره رو بفرستم به ایل پایین، چون خوب میدونید این دوری چند ساله تا صبح نشده دهن به دهن میچرخه وسروصدایی بلند میکنه که اسیبش اول از همه گریبانگیر خودمون میشه....

مردی که تموم مدت نگاهم میکرد گفت:اشتباه بود که اومد ،شما که همه کارهاتون در خفاست باید میدونستین بالخره همه چی رو میشه ،ماه پشت ابر نمیمونه...

حرفش پر از طعنه بود ،دانیار گفت:در خفا بود چون از شما بیم داشتیم ،ماه پشت ابر نموند چون دلتنگ خانواده ش بود و دیگه طاقت نداشت.تا همینجاش هم به سختی راضی شد....

مرد به دانیار  نگاه کرد:شنیدم هیچ دختری اجازه موندن توی خونه تو رو نداره ،همه دورهمی ها ومهمونی هات توی سالن بزرگه، پس چطور این همه سال این دختر دقیقا زیر سقفی بود که تو هم بودی؟؟؟.

دانیار خواست حرفی بزنه که ساواش گفت:چون من هم کنارشون بودم واز همه چی خبر داشتم.دقیقا شب اولی که اساره رو دیدم ،همه چی رو از زیر زبون دانیار بیرون‌کشیدم چون این همه شباهت غیرممکن بود الان هم توی شرکت با ما کار میکنه،هیچ ارتباطی بین ما نبوده،







✾࿐༅🍃🌹🍃༅

✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾

#سرگذشت


#برشی_از_یک_زندگی

#آساره

#قسمت_بیستوهشت



یعنی ما دوستش داشتیم ولذت میبردیم از اینکه کنار ما داره قد میکشه،اما آساره از هیچی خبر نداشت ،تا امشب که خان عمو تصمیم گرفت پرده از حقیقت چندساله برداره.اساره قرار نیست تاوان چیزی رو پس بده که حتی ازش خبر نداره، در ضمن شما اگه اون سالها به جای خانعمو بودین ومیدیدین که دخترتون جلوی چشماتون داره پرپرمیشه چیکار میکردین؟؟؟لباستون سیاه بود قبول،رحیم از خانواده عابد خان بود اما شما خوب میدونستین که مادرش  از عابد خان به دور بود و بعد از مرگ پدر ومادرش،عابد خان از عمارت پدریش بیرونش کرد و اگه مرحوم هاشم نبود اون دختر بی پناه معلوم نبود چی سرش میومد،شما از چی حرف میزنید؟؟من تموم این مدت از دور مراقب اساره بودم، بدون اینکه متوجه بشه، اما قرار نیست اگه خطری تهدیدش کرد من وایسم نگاه کنم، یا اینکه اگه رفتم جلو وبلایی سرم اومد شما از چشم آساره ببینید.اساره دختر این ایله ،همه هم باید بپذیرن.عمو سهراب مرد بود وجونشو پای ناموسش داد، همون ناموسی که شما گذاشتین غریب زندگی کنه وغریب بمیره،سیدا یه دختر از خودش به جا گذاشت، همین دختر که الان دارید با چشماتون میبینید ومیخواین که این وقت شب بیرونش کنید ،این دختررو نه سال پیش میخواستن به عقد پیرمردی دربیارن که جای پدربزرگش بود همه یادتونه؟آساره تنها یادگار سیدا رو میخواستن بدن بهش، ولی نشد چون ناخواسته وندونسته همون شب خودشو به اینجا رسوند و از خانعمو طلب کمک کرد، حالا نظر شما هر چی میخواد باشه برای من مهم نیست ،پدرم وعموهای عزیزم شما خوب میدونید که چقدر برای من مهم هستین ،اما اجازه نمیدم احدی دستش به آساره بخوره یا اینکه بی احترامی ببینه،طبق خواسته ش فردا خودم میبرمش ایل پایین ،تا خانواده ش رو ببینه وبعد اگه خواست با خودمون به طهرون میبریمش....

ساوش با اجازه ای گفت وبیرون زد، دانیار هم پشت سرش رفت....

مردی از پایین جمع گفت:چقدر شبیه پیرباباست کسی مگه میتونه بیرونش کنه؟؟

همه نگاهش کردن که گفت:فقط یه راه داره، اونم اینکه زن دانیار بشه، اونوقت میتونه توی ایل بمونه ومثل مادرش شیرزن ایل بشه....

خان سرشو بلند کرد :این که بدتره،مگه بازیچه دست ما هستن که برای آیندشون تصمیم بگیریم؟آساره نوه منه ودانیار پسرم،همه شما به خوبی میدونید که چقدر دوستش دارم، اما اجازه اینکه زندگی واینده شون رو با تصمیمات ما به خطر بندازم نمیدم وسلام....

خان با این حرفش تیرخلاص رو زد....

مردها بیرون زدن، همه عموهای مادرم بودن که من حتی به اسم نمیشناختمشون...

با اومدن ایلدا ،خان گفت:این دختر هنوز هیچی نخورده...

ایلدا فوری بیرون زد وخان بلند شد که همزمان باهاشون بلند شدم وگفتم:بودنم اینجا دردسر درست کرده برای شما وبقیه...

دستشو روی سرم کشید:این ماجرا باید یه جایی تموم بشه ،ما همه ی این سالها عذاب کشیدیم ،اما زیور بیشتر از همه ما سختی کشید ،بعد از مرگ سهراب روز به روز تنها تر میشد و دیگه هیچ کس خنده به لبش ندید.هر کدوم از ما یکی رو داشتیم که دلمون بهش خوش باشه، حتی تو، اما زیور با یه بچه توی شکم خیلی سختی کشید و دم نزد ،امشب سکوت کردم به حرمت جوونیش، چون میتونست بچه هاشو بذاره و بره پی زندگیش، اما موند وفداکاری کرد همه این سالها شرمنده ش بودم، چون خودمو مقصر میدونستم باید بیشتر مراقب سیدا میبودم، اما سهل انگاری من باعث شد همه ما تاوان سختی رو پرداخت کنیم.با لبخند گفت:کاش میشد گذشته رو حذف میکردم ،اونوقت همه عموهات به دورت مینشستن ومیخندیدن،نگاه الانشون نکن ،یه روزایی داشتیم که چشمشون به لب سیدا بود و روی چشماشون میذاشتنش، هرچند امشب از چشماشون میخوندم که چقدر دلتنگ بودن، اما یه چیزایی هست که گذر زمان هم درستش نمیکنه....خان میخواست بیرون بزنه که گفتم:من هم بیام؟؟؟

دستشو به طرفم دراز کرد:میدونم مثل مادرتی،ساواش گفته همه اخلاقیات به سیدا رفته ،بیا تا ایل رو نشونت بدم....

ایلدا با مجمع پر از غذا وارد شد وگفت:کجا؟شام اوردم....

خان لبخندی زد:میخوام ایل رو نشونش بدم، آساره دختر سیداست، پس باید خودش توی قلب تک‌تک این آدمها جا باز کنه ،شاید لازم باشه من از دور مراقبش باشم....

ایلدا مجمع رو زمین گذاشت،گفت:زودبرگردین...

هنوزم باورم نمیشد گذشته من اینهمه پیچیده باشه وتا به این سن هیچ کس ازش حرفی به من نزده بود....خان هفت برادر داشت که با فوت سهراب خان الا شش برادر داره...

چادرهارو نشونم میداد،هشت چادر رو به روی هم در شون باز میشد ،اخری برای خان بود.جفتیش برای زیورخانم مادر دانیار وبه ترتیب همه برای برادرهای خان،لهراسب،کوهیار مختار جمال رشید خان بودند...کنار چادر رشید خان که رسید گفت:اینجا چادر رشید پدر ساواش هست...



ادامه دارد....



✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾


✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾

#سرگذشت 


#برشی_از_یک_زندگی

#آساره

#قسمت_بیستونه



ساواش ودانیار فقط دوسال بینشونه، از بچگی بیشتر از بقیه باهم جفت بودن تا به امروز.... هوا تاریک شده بود، همه توی چادرها بودن به جز نگهبانهای ایل که اتیششون به راه بود وگرم حرف شده بودن...

کنار ایلدا وخان پای مجمع شام نشستم....چقدر خجالت میکشیدم ،کاش من هم مثل بقیه دست مادرم رو میگرفتم وبرای دیدن پدربزرگ مادربزرگم بهونه میکردم، اما روزگار خیلی از لذتهارو هم از مادرم گرفت هم از خودم.....خان مرد ارومی بود، معلوم بود مادرمو خیلی دوست داشت و بخاطرش خیلی سختی کشید...

ایلدا گفت:فردا میری دیدن خانجونت؟؟

سرمو بالا گرفتم:آره دلم خیلی واسشون تنگ شده...

ایلدا خندید:همیشه خبر سلامتیت رو بهشون میرسوندم که دلواپس نباشن اما...به خان نگاه کرد وادامه داد:وقتی رفتی باید خیلی حرفها وتهمت هارو تحمل کنی، چون نه سال دوری یه دختر از خانواده ش چیز راحتی نیست بین مردم اون هم ...

سکوتشو شکستم وگفتم:اونم منی که همه فکر میکنن توی رودخونه غرق شدم، ‌ولی پسر عموهام حرف منو قبول دارن، اونا منو خیلی دوست دارن ...

نگاه های ایلدا به خان رو متوجه نمیشدم...

شام که خوردیم نارین با دختری وارد چادر شد، تا دختر رو دیدم شناختم، نشمین بود، همون دختر بچه نازی که میگفت پس دامادت کجاست عروس؟.با یاد حرفش دلم تیر کشید، یعنی الان آراز چیکار میکنه؟داماد شده؟بقیه چی؟اونا بدون من عروس آوردن؟

باهاشون روبوسی کردم، بعد احوالپرسی نارین گفت:مقصر این اتفاقات من هستم ،چون من خبر فرستادم که دانیار وساواش برای عروسی نشمین بیان...به نشمین نگاه کردم چقدر زیبا بود و چهره نمکین جذابی داشت...

ایلدا نشمین رو بوسید:عروس ایل دخترمو به من برگردوند ،امشب دلم برای همیشه اروم گرفت...

نارین برای خان چای ریخت وگفت:همه چی اماداست خان بابا فقط مونده اجازه شما ولی قبلش میخوام که برای موندن آساره کاری کنید ،میخوام که مثل قبل همه در صلح وصفا باشیم...

خان استکان چای رو برداشت وگفت: اول باید دل زیور رو به دست بیاره، اساره برای مادرش هم که شده باید دوباره این خانواده رو دور هم جمع کنه....

حس غریبی داشتم هم دوستشون دارم، هم ازشون فرار میکنم .من هنوز هم باورم نمیشه مادرم اینهمه سختی کشیده باشه...

ایلدا جا انداخت وخان زد بیرون تا به نگهبانها سری بزنه...کنار ایلدا دراز کشیدم...از غروب که رسیده بودیم همه حواسش به من بود ..

دستشو روی شونه ام انداخت وگفت:تو هم میخوای بری تهرون بمونی؟؟

دستمو روی دستش گذاشتم:شاید موندم الان هیچی نمیدونم ‌.پدر ومادرم با خواست خودشون به هم رسیدن،زنعمو گوهر مادرمو خیلی دوست داشت ،حتی یه بار گفت مادرم بود که زنعمو رو به عمو معرفی کرد ،پس چرا عمو هیچ وقت دل خوشی از من نداشت،عمو که بزرگتر از بابا بود ،جای پدرش بود...

انگشت ایلدا از حرکت وایساد، با غم گفت:هیچ وقت همچین حرفی به گوشمون نرسیده بود ،چون خانجونت وپسرعموهات خیلی خاطرت رو میخواستن ،حتی صولت هر ماه که میومد با خنده به زنهای ایل میگفت گوهر زن رحمت هرچی لباس دخترونه بوده رو برداشته برای آساره،میگفت زنعموت اونقدر هواتو داره که به صولت هم سپرده تا به ایل میاد اول بره پیش‌اونا تا بهترین هارو واسه ی تو برداره،ما هم دلمون خوش بود توی جایی هستی که دلت شاده .......

ایلدا ناراحت شده بود وگفتم:خانجونم همیشه جلوی عمو می ایستاد و پسرعموها که بزرگ شدن دیگه عمو نتونست اذیتم کنه...

ایلدا لبخند تلخی زد وگفت:بعد ازپدرت گویا رحمت میخواسنه که سیدا بشه زنش، اون حتی اونقدر فهم وشعور نداشت که بفهمه زن برادرش ‌پا به ماهه،سیدا رو خانجونت نگه میداشت ومراقبش بود، واقعا که شیرزنی بود که مثلش ندیده ام تا به امروز،حتی جلوی پسر خودش هم ایستاد...با تولد تو سیدا چشمهاشو برای همیشه بست و عموت تو رو مقصر میدونست ،اما تو آفتاب بودی مگه آفتاب جز نعمت ضرری هم میتونه داشته باشه؟تو یادگار سیدای منی...ایلدا رو بو‌سیدم:ببخشید که از غروب تا الان دارم با بودن وخرفهام اذیتتون میکنم...

ایلدا سرمو روی بازوش گذاشت وگفت:بخواب رودم...شروع کرد خوندن شعری که زنعمو همیشه توی گوشم میخوند....بخواب مهتاب تاریکی،بخواب دردانه ی عاشقی...بخواب آهوی تنهاییم که دنیا دام خاموشیست....

با صدای خروس بیدار شدم....چقدر حالم خوب بود که چشمامو توی چادر باز میکنم، من دختر ایلم دختر کوچ دشتها....بیرون که زدم همه در حال جنب وجوش بودن...قاشها باز شده بود و مردهای ایل گله رو رونه صحرا میکردن....چشمم به زنعمو زیور افتاد داشت تخم مرغ درست میکرد روی اتیش...دلم میخواست بهش بگم کاش اونروز عمو سهراب نمیفهمید ونمیرفت که الان همه ایل بخاطر من درگیر بشن، اما گذشته اتفاق افتاده بود وحرفهای من دردی رو دوا نمیکرد.






✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾


✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾

#سرگذشت 


#برشی_از_یک_زندگی

#آساره

#قسمت_سی



شرم داشتم از موندن چون میدونستم زنعمو زیور تموم این سالها رو تنهایی به دوش کشیده وحالا با دیدن من عذاب میکشه،منی که تازه دیشب از گذشته ام خبردار شده بودم....توی چادر نشسته ام ودلم نمیخواست با بیرون بودم باز هم باعث غم ادمهای ایل بشم....

گوشه چادر بالا رفت وایلدا مجمع به دست وارد شد...خواستم بلند بشم که با خنده گفت:بشین مادر....مجمع رو که زمین گذاشت پیشونیم رو بوسید که گفتم صبحتون بخیر....

با محبت نگاهم کرد وگفت:همه عاقبتت بخیر...

با دستهای خودش لقمه دستم میداد...همه این آدمها در من سیدا رو میدیدن.مادری که هرگز نتونستم ببینمش....

صبحانه که خوردیم ایلدا یه بقچه جلوم گذاشت وگفت:حمام کن لباس زیبا بپوش،خودتو اماده کن تا ساواش بیاد دنبالت....

ایلدا بیرون رفت دلش گرفته شد با حرفهای خودش.شاید با خودش میگفت من اگه برم دیگه برنمیگردم شاید هم همین اتفاق توی راه بود وآینده نامعلوم....

موهامو خشک کردم وشروع کردم بافت موهام...حتی حموم ایل هم بهتر از تهرون بود، اینجا همه چیزش بوی خوشبختی میداد....

توی آینه کوچکی که به چادر آویزون بود خودمو نگاه کردم...ایلدا واقعا باسلیقه بود....

روبندمو نگاه کردم وبه خاطر اهالی ایل دوباره روی صورتم انداختم تا باعث رنجششون نشم....

با صدای ساواش بیرون زدم....

آماده منتظرم بود که با دیدنم افسار اسب رو دستم داد:بریم که کلی کار داریم...

از ایلدا خداحافظی کردم وخبری از خان نبود....

از پل که رد میشدیم قلبم شروع کرد با صدا، تپیدن....ضربانش جوری بود که انگار میخواست بدنمو بشکافه وبیرون بپره...

به ساواش نگاه کردم که لبخندی زد:بخاطر دوریه،الان یه حس عجیبی داری،هم دلت میخواد این مسافت تموم بشه هم نگران این مدت نبودنت هستی، اما باید رو به رو بشی باهاشون...

اسب میتاخت ومن نفسم به شماره افتاده بود....

اتاق هنوز همونجور بود حتی نقاشی های من با ذغال هم هنوز روی دیوار کاهگلی بود...

مابین زنعمو وخانجون نشستم که خانجون گفت:زودتر از اینها منتظر بودم برگردی، اما ایلدا پیغوم رسوند هنوز باید صبر کنیم...

به خانجون نگاه کردم:چرا هیچ وقت از خانواده مادرم نگفتین؟چرا نگفتین دشمنی دو ایل سر چی بوده؟؟

خانجون پیراهنشو روی پاهاش کشید وگفت:تو که سنی نداشتی که بخوای سر در بیاری از کینه بزرگترها، من هم نخواستم روزهای خوش دخترم پر بشه از درد و چشم انتظاری...

زنعمو دستشو دور شونه هام کشید وسرمو چسبوند به سینه ش:از ما دلخوری؟

دلخور نیستم اما از دیشب که برگشتم زنعمو زیور رفته توی چادرش، حتی با تنها پسرش هم حرف نمیزنه، چون به من پناه داده،گفته ایل یا جای اونه یا جای من،حق هم داره حتما تموم این سالها رو نشسته فکر کرده که عمو سهراب بخاطر مادرم جونشو داده ومادرم زن ایل دشمن شده، اونم خانواده ای که پیوند خونی دارن با عابد خان...درسته ما عابد خان رو نمیشناسیم وباهاش رابطه نداریم اما زنعمو زیور به شدت از اسمش هم متنفره،خان میگه باید دل زنعمو نرم بشه میگه، من باید رضایتشو بگیرم اما چطوری؟؟خان میگه باید حرمت مادرم رو پس بگیرم ،اما من اصلا نمیدونم کجای ماجرا وایسادم وچه باید کنم...یه شبه همه چی به هم ریخت وحالا از خودم هویتی میبینم که سردرگمم کرده....

خاتون سرشو بالا آورد:هویتت همین چهره معصومته که برای همه روشنه،خدا رحمت کنه سهراب خان رو،مرد خیلی خوبی بود وهمه میدونستن چقدر مادرتو دوست داره،وقتی اومده بودیم برای نکاح کنون گوهر، دست مادرت توی دستش بود.همه عموهای مادرت دوستش داشتن، هیچ کس باورش نمیشد مادرت با کسی غیر از مردم ایل خودش ازدواج کنه ،حتی خیلی ها از ترس جرات نزدیک شدن به مادرت رو نداشتن،درسته برادر نداشته اما عموهاش جون میدادن واسش، ولی عادل با کاری که کرد هم جوونی خودش رو تباه کرد هم دو ایل رو به جون هم انداخت و تا به امروز هیچ وصلتی جز مادرت بین دو ایل صورت نگرفته....

سالهاست وصلتی صورت نگرفته چون مادرت علاوه بر اینکه دختر خان بود نوه و هم سیمای پیربابای ایل بود...خان اون سال خیلی بزرگی کرد که رضایت داد به ازدواج مادرت، هرچند که مادرت تا مدتها یه گوشه مینشست وگریه میکرد ،گاهی شبها با ترس از خواب میپرید و پیش رحیم به خودش میلرزید، زمان برد تا مادرت آروم گرفت.پدرت یه لحظه هم تنهاش نمیذاشت وحتی با خودش به صحرا میبردش که توی اتاق وچادر نمونه باز فکر وخیال بیاد سروقتش...مادرت کم کم جون گرفت وبا اومدن تو خنده هاش اوج گرفت وما میدیدیم چقدر تو رو دوست داره، اما با اون رعد وبرق لعنتی باز هم غم اومد سراغمون،باز هم سیدا غمگین شد، ما خودمون عزادار بودیم اما بخاطر سیدا به هر دری میزدیم.دردمون یه درد ودو درد، نبود از زمین وآسمون میبارید واسمون....زنعمو گوهر آهی کشید وفهمیدم از دل رنج دیدشه،از خیالبافی های پلید عمو رحمته این آه زنعموم....



ادامه دارد.....


✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐

✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز