#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_اول
آساره (به درخشندگی ستاره)....
حکایت دختر لر ایلیاتی متولد۱۳۱۰.....
خانم جون دستاشو توی کره میزد میمالید به موهام و شونه میکرد.با خنده گفت ده سالت شده باید موهاتو از همه مخفی کنی ستاره روی من...
خندیدم:خانجون میدونی با همین موها همه رو میترسونم؟؟ببین اگه کره نزنی چقدر وحشتناک میشه،پیچ پیچی وبلند،شونه بزنم سرم هزار کیلو میشه....
زنعمو در اتاق رو باز کرد با خنده گفت:موهای وزوزی قشنگه ،ولی خوب باید بیشتر بهشون برسی،از توی جیبش یه کش مو داد دست خانجون وگفت:الان دو ماهه صولت نیومده، نکنه اتفاقی واسش افتاده که سراغ ما نیومده، بچه ها لباس ندارن، آساره هم لباساش تنگ و کوچیک شده بهش،توی سن رشده والله خجالت میکشم لباسای خودمو تنش میکنم....
خانجون به زبون محلی از ستاره ها میخوند وگفت:میگی چیکار کنم؟ مگه این مرد گوشش به حرف بدهکاره؟ فرستادم دنبال صولت اما هنوز خبری ازش نشده،امروز فرداست که خبری ازش میشه ....
زنعمو گوهر کنار خانجون نشست:با وجود اینکه موهاش وز شده، اما ببین چقدر بلنده...خنده ای کرد وفوری انگشتشو به دهنش زد وبه موهام کشید شروع کرد صلوات گفتن.....
زنعمو همیشه منو دختر خودش میدونست، همیشه دوستم داشت وتا صولت میومد کلی واسم خرید میکرد. لباسهای پولکی،لچک قرمز،فقط لباسهای رنگی میخرید ،البته به دور از چشم عمو...عمورحمت هیچ وقت روی خوش به من نشون نداد، حتی اجازه نمیداد من پای سفره بشینم تا به امروز حتی یه بار هم اسممو صدا نزد....
با صدای عمو به خودم اومدم داشت زنعمو رو صدا میزد....
عمو دختر نداشت، چهار پسر داشت که بر خلاف عمو ،منو خیلی دوست دارن، هر وقت از صحرا برمیگردن بادام کوهی وبلوط میریزن توی دامنم....
زنعمو فوری بیرون زد که صدای زنگوله گوسفندها پیچید....خانجون مانع از بلند شدنم شد وگفت:مگه نمیشنوی صدای رحمت رو؟باز نری هوارش بلند ش،ه دل من وزن وبچه ش بشکنه...بشین تا موهاتو جلا بدم، ماه روی قشنگم....
موهامو با کره نرم میکرد تا برس چوبی راحت تر توی موهام کشیده بشه....
صدای پسرها میومد و حامین داد زد: آساره،آساره بیا که بادام اوردم واست....با ذوق بلند شدم که خانجون خندید:امان از دست تو دختر....
توی حیاط که رسیدم، آراز چشماشو درشت کرد:صد بار نگفتم بدون گلونی بیرون نزن؟؟؟....
اونقدر ذوق زده بیرون زدم که یادم رفت وخانجون از پشت گلونی رو روی سرم پیچوند وگفت:بچه ام به شوق شما بیرون زده....
آراز همیشه به رفتار ها وکارهای من ایراد میگرفت، اما حامون خیلی خوب بود....بهرود وایاس بقچه هاشون رو دستم دادن وحامین گفت:اینا آخرین بادامها بودن ،دیگه فصلشون تمومه....
با خوشحالی شروع کردم شکوندن بادام با دندونم، که آراز سنگی کنارم گذاشت:نکن دندونات میشکنن...
بهش گفتم دستت درد نکنه..
زنعمو در قاش رو بست وخندون گفت:الهی دورت بگردم دختر زیباروی من....
پسرها کنارم نشستن وزنعمو گفت:مردم دارن جمع میکنن،ایل باید کوچ کنه تا یکماه دیگه....
حامین دراز کشید: اره امروز حرفش بود، میزا میگفت اب رودخونه کم شده باید از فرصت استفاده کنیم....
آراز به گوسفندها نگاه کرد وگفت:وقتشه جداشون کنیم، اوناکه سن دارن بفرستین شهر،بقیه رو با خودمون میبریم...
زنعمو به خانجون نگاهی کرد واروم گفت:من هم باید سری به شهر بزنم....ایاس جورابهاشو در میاورد وگفت:نمیشه وقت نداریم ومعلوم نیست چقدر طول میکشه کارمون،هر چی لازم دارید بگید خودمون میگیریم...
زنعمو دستاشو شست:خودم باید بیام...
خانجون بلند شد:صولت تویی؟؟...
خودش بود ،بعد از بیش از دو ماه...کیسه رو کشید وگفت:جا هست که قاطر من هم ببندیدن؟؟...
پسرها بلند شدن وآتیشی به پا کردن...همه از چادرهاشون بیرون زدن ودور صولت خانم جمع شده بودن...زنعمو تند تند همه رو زیر ورو میکرد وکیسه های لباس هم پهن شد روی پارچه سفیدی که انداخته بودن....
آراز سرشو روی متکا گذاشت وگفت:باز این زنها چشمشون افتاد به دو تیکه لباس پولکی....
با خنده گفتم:قشنگن،منم دوست دارم....
به پهلو شد ،از جیبش پول در اورد نشمرده کف دستم گذاشت:برو هر کدوم دوست داری بخر....
پولها رو نگاه کردم:این همه زیاده...
اراز دستشو روی پیشونیش گذاشت:هرچی دوست داری بخر ،مگه جز تو کسی توی دنیا هست که لباس به تنش بشینه....
گفتم:خودت،تو پارچه هم دورت بپیچی بهت میاد..
اخم قشنگی کرد: گلوَنی رو بیارجلوتر موهات زده بیرون....
بیرون زدم..
زنعمو همه چی واسم خریده بود پولهارو دستش دادم:زنعمو برای اراز هم بخر...
زنعمو به خانجون چشمکی زد وگفت:این پولها رو بردار که همه چی خریدم....
زن میرزا بلند شد:صولت جمع کن بریم خونه ما که عروس هام منتظرن....
صولت خانم به خانجون نگاهی انداخت وگفت:مبارک باشه به عروسی بپوشید ....
وقتی همه رفتن زنعمو اروم به خانجون گفت:دیدی فقط به فکر آراز بود؟
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾