نامزد بودیم خودم تموم کردم همش بحث دعوا داشتیم خاطره زیاد داشتیم شوخی ولی در عوض خانوادش دخالت میکردن بعد تازه پسره هیچ شغل نداشت فقط اسنپ فکر نمیکردم صد سال میتونست کار کنه خونه هم اجاره نمیشد سخت میشد ولی خیلی همو دوست داشتیم از این ور فکر میکنم میگم همه چی دوست داشتن نیست خانواده خودش خیلی مهمه من هیچی نخورم فقط خوشحال باشم یا ناراحت به چه دردم میخوره از این ورم میگم تو هر خانواده ای بگیری دخالت میکنن ولی خب بحث هم میکردیم هیچ وقت کوتاه نمیومد همش من باید میرفتم الآنم شنیدم میگن به این زنش اهمیت نمیده لباس اینا براش نخریدن حوصلشو نداره هرچی مهم اینه گرفتش زندگی میکنه بچه دار هم میشه