یکم که تماشا کردم دیدم همون کسی که رو سنگ نشسته بود دقیقا جلوی من بود یکم اونورتر برگشت نگام کرد دستشو دراز کرد طرفم کف دستش پوره نور بود
هیچ حرفی بینمون نبود فقط انگار میفهمیدم چی میگه
فقط اینو میدونستم که نباید دستشو بگیرم
چون اگه بگیرم حتما موندیم
دستشو نگرفتمو عقب عقب رفتم