ببین گلم اونم خیلی حرفای عاشقانه می زد به شدت زیادددد
هی دخترم دخترم می کرد.
ولی حرفاش در مورد ازدواج هم خب آره می زد ولی من ته دلم هیچوقت به خاطر اون یهو سرد شدنش قرص نبود.
خواستن واقعی اون شکلی نیست.
همش چشم پوشی می کردم با اینکه می دونستم اشتباهه عشق نابالغ همینه.کسی که به بلوغ عاطفی رسیده باشه طرفش رو هرچقدرررر دوسش داشته باشه بازم اشتباهاتی که اذیتش می کنه رو به طرفش میگه و ابرازش می کنه.
داداشم بهم خیلی تذکر می داد می گفت دوست داشتن و عشق همین طوری الکی نیست تا به زبون گفت بگی آره درسته در عمل هست.
حس آرامش بده از خواستنت امنیت...ولی من گوش نکردم آخرشم داداشم نجاتم داد.
رفت باهاش حرف رد
بعد اومد خونه به من گفت تو بدبخت میشی اگه ادامه بدی نابود میشی بذار کمکت کنم آروم آروم کات کنی می دونم خودتم اذیتی نمی خوای قبول کنی گفت من که فلانی رو می خوام یهو باهاش سرد نمیشم اونم حالا که باید بیشترین گرما باشه تا جذب بشیم برای ازدواج
دیگه کات کردم و نابود شدم قشنگگگگگگگگ زیاده گویی نمی کنم مشخص شد من رو نمی خواست اون طور که باید
داداشم گفت اگه بعد کات کردنتون ببینم هنوز می خوادت یه فرصت دیگه اجازه میدم بهش بدی و برگردین بهم با اینکه از همه لحاظ از خانواده ما پایین تره فقط تیپ زدن بلده ولی خب نیومد ..
الان حالم عالیه حتی شاد تر از قبل خداروشکر توو سن کم فهمیدم چطور قدر خودم بدونم