از تع دل گاهی اوقات خسته شدم از اینکه انقد برای مامان بابام کار میکنم و همزمان درس میخونم (مدرسه فرزانگان میخونم) و اونها باز هم توجهی نمیکنن چقد میتونم خسته شم از زمین و زمان خسته میشم واقعا ولی
سخت میگیری خیلیا هستن آرزوشونو جای تو باشن حرفای مامان باباها رو جدی نگیر ی وقتیا اعصاب ندارن می پرونن ی چیزی و بعد واسه اینکه کم نیارن ادامه میدن ولی واقعا بعدش پشیمون میشن اینو به عینه دیدم
هر کاریم کنن بچشونی پاره تنشونی از مامان من که بدتر نمیشه کتکت بزنه این شکلی میشه؟ شده تا به حال با شلنگ کتک بخوری؟ شرط میبندم نشده
به دلیل بهت اون حرفارو زدن ؟
کتک که خب آره قبلاً از طرف بابام خوردم ببین من خیلی بدبختم نمیدونی که از ۱۰ سالگی بعد عملم کلا بدبختی هام شروع شده وقتی بر گشت گفت کاش اون موقع می‌انداختمت گوشه خونه میمردی الان راحت بودیم صدای شکستن قلبم شنیدم
میدونم جمله بندیم بده ببخشید
یکم سعی کن خودتو آروم کنی
تمرکز کن و چشماتو ببند و فکر کن اصلا همچین حرفی نشنیدی.ی لیوان آب بخور و سعی کن به چیزای خوب فکر کنی تا خودتو آروم کنی
چیشده؟ اول اروم باش
خب چرا اینجوری رفتار میکنن ؟از اول همینجوری بودن؟
ارسال نظر شما
تاپیک های به روز شده
1 دقیقه پیش
1 دقیقه پیش
1 دقیقه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز