۴۵ ساله همینطوری گذشته ناخواسته بودم بچه پنجم بودم ۱۰ ساله بودم بی پدر شدم بعدش مادرم خیاطی بافتنی کرد من و خواهرم بزرگ شدیم همیشه فقیر بودیم زشتم ۲۰ سالگی ازدواج ناموفق داشتم برگشتم درس خوندم سر کار رفتم دوباره ازدواج کردم شوهرم بچه خواست شدم سر بچه توافق نداریم دائم میگه صلاحیت نداری نمیتونی بچه خوب بزرگ کنی پسرم نوزاد بود میبوسیدمش میگفت بسه چندشم میشه الان ۱۱ سالشه میخواد بره مدرسه میبوسمش میگه مرد رو نمیبوسن! کلا حس نداره! هفده ساله ازدواج کردیم تا به حال نگفته دوستت دارم! میگه قرتی بازیه تو خیابون حتی برای رد شدن از خیابون دستمو نمیگیره که لوس بازیه خسته شدم دارم خفه میشم