یه خواستگار داشتم مادرش و خاله اش و مادر بزرگش اومده بودن خونمون
عبوس و اخمو نشسته بودن زل زده بودن ب من
بعد از کلی پذیراییو بشین و پاشو و فلان چیزو براشون بگیره و لبخند که یکم فضا از خشکی دراد و کلی استرس بابت رفتار مزخرفشون
نشستم حواسم نبود ی قلب از لیوان شربتم خوردم
زنگ زدن گفتن دخترتون به ما تعارف نکرد خودش خورد بی احترامی کرد و فلان زیادم میخنده نظرمون منفیه =|