من و پسرعموم هردو کنکوری بودیم،
من همیشه زرنگتر بودم،ک تقریبا همه خانواده میدونستن(زن عموم دبیرمون بود،اون همیشه به همه میگف)
ولی خب اون پسرعموم با سهمیه فرهنگیان قبول شد،من نشدم(من کلا برا کنکور فرهنگیانم چیزی نخونده بودم)
از اون موقع همش به من طعنه میزد،مثلا میگف انقد تلاش کردی این وقت اخرش چی شد؟
یا مثلا هرروز میپرسید توهم باید مث ..معلم میشدی
منم از شهریور دیگه نرفتم پیشش،بابامم خیلی ناراحت شد از مامانش،اصلا دیگه چیزی نگف ک برم خونشون
الان حالش بده..
دیگه اخیار خودشم نداره
برم؟
البته بخاطر این مورد تنها نبود،همیشه از بچگی ک با دوتا پسرعمو دیگم همسن بودیم،اونارو چون پسر بودن بیشتر دوست داشت،کلا بدجنسه