هیچی نگفتم اصلا چشامو باز کردم گفتن بخواب من تلاش کردم بخوابم خوابم نبرد
سر پسرم به هوش که اومدم دستامو بسته بودن به تخت
یکی اومد بالا سرم دید دارم تلاش میکنم دستامو باز کنم
گفت دستات رو باز میکنم ..ماسک رو برنداری ها
ماسک اکسیژن رو
داشتم خفه میشدم
خودم تجربه نداشتم
داداش بررگم دستشو عمل کرد بهوش اومده بود ریز ریز گریه میکرد
داداش دیگم پاشو عمل کرده بود
همش میپرسبدع ساعت چنده
من چن ساعت خاب بودم
میگفتم بچه هام
من گفتم سردمه و درد دارم یه چی بهم زدن دوباره رفتم تا ۲ ساعت بعد چشام باز شد
هی میگفتم خوابم میاد
یه آقایی هم که نمیدونم چیکاره ی اتاق عمل بود دستمو گرفته بود تو دستش ناز میکرد میگفت بخواب😐
یادم نیست
اما همسرم دو ماه پیش بعد بهوش اومدن تو حالت توهم دست منو بوس میکرد و میخواست با سرم بلند بشه میکفت تو بخواب خسته ای😂
منکه هیچی نگفتم قشنگ یادمه
