یه خونه داشتیم خیلی چیزا توش دیدم یه روز خواب بودم ومیدونستم موقع ناهارهمه جمع میشن خونه بهم ریخته بود گفتم ساعت نه پامیشم تمیزی میکنم وناهار بعدانگاریکی صدام زد اززیرپتویه نگاه کردم گفتم نه ونیم پامیشم خلاصه تاده ونیم من دلم نمیومدازجام پاشم بیداربودم فقط هواسردبود زیرپتووگرماشودوست داشتم خداشاهدیهویکی محکم زدتوصورتم گوشم صدامیداداونقدرمحکم زدپریدم وفرارکردم و تواون سرماتاساعت دوظهرتوحیاط نشستم تاخونواده ام اومدن