الان مهمون اومد خونه پدرم منم دلم ب حال مادرم میسوزه آب دستمم باشه زمین میزارم میام خونشون چون نزدیکیم
اما بخداا اصلا قدرمو نمیدونن
پدرم تو ی جمع گاهی ازش سوال میکنم اصلا نگامم نمیکنه ببینیه چی میگم
انگار دشمنشم
بخدا دوسال ازدواج کردم ی بارم نیومده بهم سر بزنه مگه اینکه مهمونی باشه دعوتش کنم
مادرمم انقدز خودشو بدبخت و تنها نشون میده دلم میسوزه میام کمکش
انگار خودم خونه زندگی ندارم اصلا ی جورین باهام
بخدا رفتار خانواده شوهرمو میبینم با خواهرشوهرم حسرت میخورم
پدرم برا برادراش و خواهراشه اصلا من و مادرم و خواهرمو نمیبینه
بخدا بخاطر مادرم نبود نمیومدم
مادرمم انقدر همش از نارحتی ها و بدبختی هاش میگه ادم ناامید میشه از دنیااااا