حتی ۳۰ سالش هم نشده بود، زنشو یه ماه بود عقد کرده بود، خرج خونواده شو میداد، دو تا خواهر دم بخت توی خونه داشت...
بارون میومد، زمین سُر بود، با موتور خورد زمین، سرش خورد به جدول، همیشه کلاه داشت نمیدونم چرا اون شب کلاه نزاشته بود...
توی فیلم دوربین مداربسته دو تا ماشین میبینن خورده زمین، پیاده میشن نگاه میکنن، دوباره سوار ماشین میشن میرن، آخر مامور شهرداری زنگ میزنه اورژانس
دکتر میگه اگه همون اول میرسوندنش بیمارستان الان زندهدبود، خونریزی مغزی نمیکرد
این چند روز انگار یه تیکه سنگ روی سینمه نمیتونم نفس بکشم
مرگ مال همه س، خدای خانواده شم بزرگه، زنشم بلاخره یادش میره دوباره ازدواج میکنه، چیزی که هربار بهش فکر میکنم قلبم میسوزه اون آدمایی هستن که مرگ جوون مردمو دیدن ولی چون شاید یکی دو روز واسشون دردسر بشه به اورژانس زنگ نزدن
چرا اینجوری شدیم؟ چرا من نمیتونم اینجوری باشم؟ چرا نمیتونم اینقدر بهش فکر نکنم؟