2777
2789
عنوان

السلام علیک یا صاحب الزمان(عج)

47 بازدید | 10 پست

سهم شما قرائت یکبار دعای سلامتی امام زمان(عج) به نیت سلامتی و تعجیل ظهورشان


بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ

اَللهمَّ کُن لولیَّک الحُجةِ بنِ الحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیهِ وَ عَلی ابائهِ فی هذهِ السّاعةِ، وَ فی کُلّ ساعَة وَلیّا وَ حافظاً وقائِداً وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیناً حَتّی تُسکِنَهُ اَرضَکَ طَوعاً وَ تُمَتّعَهُ فیها طَویلاً



انشاالله دعای امام زمان پشت و پناه زندگیاتون باشه


اللهم صل علی محمد وال محمد و عجل فرجهم 

حضرت آیت‌الله سید محمد کشمیری، استاد ما و از اولیای الهی و اوتاد بود. علمای نجف دربارة عظمت پدر ایشان حضرت آیت‌الله سید مرتضی کشمیری می‌گفتند، اگر ایشان ادّعای نبوت می‌کرد نمی‌توانستیم ردّ بکنیم. ایشان اهل چنین ادّعاهایی نبود و علمای نجف برای بیان عظمت معنوی ایشان چنین می‌گفتند. ایشان ارتباط فوق‌العاده‌ای با حضرت حقّ، داشت و معجزات و کرامات عجیب و بسیاری از ایشان نقل شده است. داستان‌های محیّرالعقولی که بعضی از آنها را به خاطر دارم. آیت‌الله سید مرتضی هم همین‌طور بود. معروف و مشهور بود که در نجف، فقط شب‌های جمعه از خانه بیرون می‌آمد و به حرم امیرالمؤمنین(ع) مشرف می‌شد و تا قبل از اذان صبح به منزل باز نمی‌گشت. ایشان چیزی از کسی قبول نمی‌کرد. مجتهدی مسلم و خیلی مورد توجه همگان، امّا کاملاً منزوی بود. از خانه بیرون نمی‌آمد و چیزی از بازار نمی‌خورد. خودش آردی در منزل تهیه می‌کرد و به نانوای متدیّنی می‌داد که برای ایشان این نان را می‌پخت. خطّش خیلی زیبا بود. تابلوهایی را با عبارت «یا صاحب الزمان أغثنی یا صاحب الزمان ادرکنی» می‌نوشت و به پسرش می‌داد. او هم آن تابلوها را چاپ می‌کرد و می‌فروخت و پولش را به پدر می‌داد. پدر هم زندگی خود را با آن اداره می‌کرد. آن وقت ایشان استاد اخلاق ما بود. من به خدمت ایشان می‌رسیدم. خودشان مکرّر به بنده می‌گفتند: «به یک حمد خواندن، مرده زنده می‌کردم». یکی از دفعاتی که به دیدار ایشان رفته بودم، از ایشان اسم اعظم را خواستم. ایشان ندادند ولی گفتند اگر اسم اعظم را می‌خواهی به در خانة امام زمان(ع) برو و از این اسم شریف: «یا صاحب الزمان أغثنی یا صاحب الزمان أدرکنی» نگذر. این اسم اعظم حق است، به آن توجه داشته باش. به دنبالش این ماجرا را برای بنده تعریف کردند که، سفری به خراسان رفته بودم. در مسیر برگشت از تهران به قم رفتم تا یکی از آشنایان و بستگان را ببینم و بعد به عراق بازگردم. در نیمه شبی که هوا سرد بود، اتوبوس مرا جلوی صحن حضرت معصومه(س) پیاده کرد. من هم پیاده شدم. امّا من پیرمرد هشتاد و پنج ساله با چمدان و ساک کجا بروم؟ من که آدرس را بلد نیستم و کسی هم نیست که از او نشانی را بپرسم. مقداری ایستادم، دیدم خبری نشد. با خودم گفتم ما که صاحب و ملاذ و ملجأ داریم. بهتر است از ایشان استمداد کنم. می‌گفت، ساک را به یک دست گرفتم و عصا و چمدان را هم به دست دیگر. چشمانم را بستم و در پیاده‌رو به طور مرتب می‌گفتم: «یا صاحب الزمان أغثنی یا صاحب الزمان أدرکنی» مکرّر این اسم را تکرار می‌کردم و راه می‌رفتم. یکدفعه سنگین شدم و بعد از آن نگاه کردم و دیدم بر در یک خانه‌ام. نگاه کردم، دیدم اسم همین اقوام ما بر در نوشته است. در زدم، آمد و دیدم خودش در را باز کرد و متحیرانه از من پرسید، چطور و با چه آمدی؟ گفتم آمدم دیگر و به داخل خانه رفتم.


اسم حضرت بقیـةالله(ع) اسم اعظم حضرت حقّ است. در گرفتاری‌های روحی، معنوی، جسمی، مادی توجه و توسّلتان به این اسم شریف باشد. خدا شاهد است بنده مکرّر گرفتاری‌های مختلفی داشتم مخصوصاً در فشارها و ناراحتی‌های خارجی با این ذکر نتیجة قطعی گرفته‌ام. ذکر «یا صاحب الزمان اغثنی یا صاحب الزمان ادرکنی» را یادداشت کنید و در مواقع گرفتاری متوسّل و متوجه به حضرت بقیـةالله ـ روحی له الفدا ـ بشوید، ان‌شاءالله نتیجه قطعی خواهید گرفت. این ذکر، عدد هم ندارد و ایشان به من عدد نفرمودند که برای جواب گرفتن چند بار آن را تکرار کنم. لازم است مرتب آن را تکرار کنید و همین طور بگویید.

بچه‌ها، باورم نمی‌شه!!!!

دیروز جاریمو دیدم، انقدر لاغر شده بود که واقعاً شوکه شدم! 😳 

از خواهرشوهرم پرسیدم چطور تونسته انقدر وزن کم کنه و لباس‌های خوشگلش اندازش بشه. گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته.منم سریع از کافه بازار دانلودش کردم و رژیممو شروع کردم، تا الان که خیلی راضی بودم، تازه الان تخفیفم دارن!

بچه ها شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

حضرت آیت‌الله سید محمد کشمیری، استاد ما و از اولیای الهی و اوتاد بود. علمای نجف دربارة عظمت پدر ایشا ...

التماس دعا

خیلی جالب بود مطلبتون

دوست نی نی سایتی عزیزم لطفا برای شفای بیمارم دعا کنید.

التماس دعاخیلی جالب بود مطلبتون

شخص عطاری از اهل بصره می گوید:

روزی در مغازه عطاریم نشسته بودم که دو نفر برای خریدن سدر و کافور به دکان من وارد شدند. وقتی به طرز صحبت کردن و چهره هایشان دقت کردم، متوجه شدم که اهل بصره و بلکه از مردم معمولی نیستند به همین جهت از شهر و دیارشان پرسیدم؛ اما جوابی ندادند.


من اصرار می کردم؛ ولی جوابی نمی دادند. به هر حال من التماس نمودم، تا آن که آنها را به رسول مختار صلی الله علیه و آله و سلم و آل اطهار آن حضرت قسم دادم. مطلب که به این جا رسید، اظهار کردند:

ما از ملازمان درگاه حضرت حجت علیه السلام هستیم. یکی از جمع ما که در خدمت مولایمان بود، وفات کرده است؛ لذا حضرت ما را مأمور فرموده اند که سدر و کافورش را از تو بخریم.

همین که این مطلب را شنیدم، دامان ایشان را رها نکردم و تضرع و اصرار زیادی نمودم که مرا هم با خود ببرید.

گفتند: این کار بسته به اجازه آن بزرگوار است و چون اجازه نفرموده اند، جرأت این جسارت را نداریم.

گفتم: مرا به محضر حضرتش برسانید، بعد همان جا، طلب رخصت کنید اگر اجازه فرمودند، شرفیاب می شوم والا از همان جا بر می گردم و در این صورت، همین که در خواست مرا اجابت کرده اید خدای تعالی به شما اجر و پاداش خواهد داد؛ اما باز هم امتناع کردند.

بالاخره وقتی تضرع و اصرار را از حد گذراندم، به حال من ترحم نموده و منت گذاشتند و قبول کردند. من هم با عجله تمام سدر و کافور را تحویل دادم و دکان را بستم و با ایشان به راه افتادم، تا آن که به ساحل دریا رسیدیم. آنها بدون این که لازم باشد به کشتی سوار شوند، بر روی آب راه افتادند؛ اما من ایستادم.

متوجه من شدند و گفتند: نترس؛ خدا را به حق حضرت حجت عجل الله تعالی فرجه الشریف قسم بده که تو را حفظ کند. بسم الله بگو و روانه شو.


این جمله را که شنیدم، خدای متعال را به حق حضرت حجت ارواحنا فداه قسم دادم و بر روی آب مانند زمین خشک به دنبالشان به راه افتادم تا آن که به وسط دریا رسیدیم. ناگاه ابرها به هم پیوستند و باران شروع به باریدن کرد.

اتفاقاً من در وقت خروج از بصره، صابونی پخته و آن را برای خشک شدن در آفتاب، بر پشت بام گذاشته بودم.


وقتی باران را دیدم، به یاد صابونها افتادم و خاطرم پریشان شد. به محض این خطور ذهنی، پاهایم در آب فرو رفت؛ لذا مجبور به شنا کردن شدم تا خود را از غرق شدن، حفظ کنم؛ اما با همه این احوال از همراهان دور می ماندم. آنها وقتی متوجه من شدند و مرا به آن حالت دیدند، برگشتند و دست مرا گرفتند و از آب بیرون کشیدند و گفتند: از آن خطور ذهنی که به فکرت رسید، توبه کن و مجدداً خدای تعالی را به حضرت حجت علیه السلام قسم بده. من هم توبه کردم و دوباره خدا را به حق حضرت حجت علیه السلام قسم دادم و بر روی آب راهی شدم.


بالاخره به ساحل دریا رسیدیم و از آن جا هم به طرف مقصد، مسیر را ادامه دادیم. مقداری که رفتیم در دامنه بیابان، چادری به چشم می خورد که نور آن، فضا را روشن نموده بود.

همراهان گفتند: تمام مقصود در این خیمه است و با آنها تا نزدیک چادر رفتم و همان جا توقف کردیم. یک نفر از ایشان برای اجازه گرفتن وارد شد و درباره آوردن من با حضرت صحبت کرد، به طوری که سخن مولایم را شنیدم؛ ولی ایشان را چون داخل چادر بودند، نمی دیدم حضرت فرمودند:


« ردّوه فانه رجل صابونیّ »

یعنی او را به جای خود برگردانید و دست رد به سینه اش بگذارید؛ تقاضای او را اجابت نکنید و در شمار ملازمان ما ندانید؛ زیرا او مردی است صابونی.

این جمله حضرت، اشاره به خطور ذهنی من در مورد صابون بود؛ یعنی هنوز دل را از وابستگیهای دنیوی خالی نکرده است تا محبت محبوب واقعی را در آن جای دهد و شایستگی همنشینی با دوستان خدا را ندارد.

این سخن را که شنیدم و آن را بر طبق برهان عقلی و شرعی دیدم، دندان این طمع را کنده و چشم از این آرزو پوشیدم و دانستم تا زمانی که آیینه دل، به تیرگیهای دنیوی آلوده است، چهره محبوب در آن منعکس نمی شود و صورت مطلوب، در آن دیده نخواهد شد چه رسد به این که در خدمت و ملازمت آن حضرت باشد. »

حضرت آیت‌الله سید محمد کشمیری، استاد ما و از اولیای الهی و اوتاد بود. علمای نجف دربارة عظمت پدر ایشا ...


چقدر قشنگ بود واقعا


ملجأ و پناه ما امام زمانمون هست

کاش!قدرشون بدونیم


یا صاحب الزمان اغثنی،یا صاحب الزمان ادرکنی

این قضیه هم در کتاب «مفاتیح الجنان» نقل شده و به دلائل قبل که در قضیه حاج علی بغدادی ذکر شده ما آن را در این کتاب نقل می کنیم.


حاجی نوری می گوید:


جناب مستطاب تقی صالح، سید احمد بن سید هاشم بن سید حسن موسوی رشتی، تاجر ساکن رشت، ایده الله تعالی (پس از مطالبی که نقلش زیاد مفید نیست می گوید) سید رشتی برایم نقل کرد و گفت:


در سال هزار و دویست و هشتاد به قصد حج از رشت به تبریز آمدم و در منزل حاج صفر علی تاجر تبریزی معروف وارد شدم و چون قافله ای برای رفتن به مکه نبود متحیر بودم که چه باید بکنم تا آنکه حاجی جبار جلودار سدهی اصفهانی قصد رفتن به طرابوزن را داشت، من هم از او مرکبی کرایه کردم و با او رفتم در منزل اول سه نفر دیگر هم به نام حاج ملا محمد باقر تبریزی و حاج سید حسین تاجر تبریزی وحاج علی به من ملحق شدند و همه با هم روانه ی راه شدیم، تا رسیدیم به «ارض روم» و از آنجا عازم طرابوزن شدیم.


در یکی از منازل بین راه، حاج جبار جلودار نزد ما آمد و گفت: این منزل که در پیش داریم بسیار مخوف است، لطفا قدری زودتر حرکت کنید تا بتوانیم، همراه قافله باشیم (البته در سائر منزلها غالبا ما از قافله فاصله داشتیم). ما فورا حرکت کردیم و حدود دو ساعت و نیم و یا سه ساعت به صبح با قافله حرکت کردیم، حدود نیم فرسخ که از منزل دور شدیم، برف تندی باریدن گرفت، هوا تاریک شد، رفقا سرشان را پوشانده بودند و با سرعت می رفتند، من هرچه کردم که خودم را به آنها برسانم ممکن نشد، تا آنکه آنها رفتند و من تنها ماندم، از اسب پیاده شدم و در کنار راه نشستم و فوق العاده ناراحت و مضطرب بودم، چون حدود ششصد تومان برای مخارج همراهم بود، بالاخره فکرم، به اینجا رسید که تا صبح همینجا بمانم و چون هنوز تازه از شهر بیرون آمده بودیم، می توانم به جائی که از آنجا حرکت کرده ام برگردم و چند محافظ بردارم و خودم را به قافله برسانم. ناگهان همان گونه که در این افکار بودم، در مقابل خود آن طرف جاده باغی دیدم و در آن باغ باغبانی را دیدم که بیلی در دست داشت و به درختها می زد که برف آنها بریزد، باغبان نزد من آمد و با فاصله ی کمی ایستاد و با زبان فارسی گفت: تو که هستی؟ گفتم: رفقا رفته اند و من مانده ام و راه را نمی دانم.


گفت: نافله بخوان تا راه را پیدا کنی! من مشغول نافله شب شدم پس از پایان تهجدم، باز آمد و گفت: نرفتی؟


گفتم: والله راه را نمی دانم.


فرمود: زیارت جامعه بخوان! من با آنکه زیارت جامعه را حفظ نبودم و هنوز هم حفظ نیستم، آنجا مشغول زیارت جامعه شدم و تمام آن را بدون غلط از حفظ خواندم.


باز آمد و گفت: هنوز نرفتی! و اینجا هستی من بی اختیار گریه ام گرفت، گفتم: بله هنوز هستم راه را بلد نیستم، که بروم.


فرمود: زیارت عاشورا بخوان! من برخاستم و ایستادم و زیارت عاشورا را با آنکه حفظ نبودم و تا به حال هم حفظ نیستم،از اول تا به آخر با صد لعن و صد سلام و دعاء علقمه خواندم.


پس از آنکه تمام کردم، باز آمد و فرمود: نرفتی هستی؟!


گفتم: تا صبح اینجا هستم.


فرمود من الآن تو را به قافله می رسانم، سوار الاغی شد و بیلش را به روی دوشش گذاشت و فرمود: ردیف من بر الاغ سوار شو، من سوار شدم و مهار اسبم را کشیدم اسب نیامد و از جا حرکت نکرد.


فرمود: مهار اسب را به من بده به او دادم بیل را به دوش چپ گذاشت و مهار اسب را گرفت و به راه افتاد، اسب فورا حرکت کرد، در بین راه دست روی زانوی من گذاشت و فرمود:


شما چرا نافله (شب) نمی خوانید؟ نافله نافله نافله (این جمله را سه بار برای تأکید و برای اهمیت آن را تکرار کرد) باز فرمود: شما چرا زیارت عاشورا نمی خوانید؟ عاشورا عاشورا عاشورا و بعد فرمود: شما چرا زیارت جامعه نمی خوانید؟ جامعه جامعه جامعه و با این تکرار به این سه موضوع، تأکید زیادی فرمود.


او راه را دائره وار می رفت، یک مرتبه برگشت و فرمود: آنها رفقای شما هستند، دیدم آنها لب جوی آبی پائین آمده اند و مشغول وضو برای نماز صبح هستند، من از الاغ پیاده شدم، که سوار اسب شوم و خود را به آنها برسانم ولی نتوانستم به اسب سوار شوم آن آقا از الاغ پیاده شد و مرا سوار اسب کرد و سر اسب را به طرف هم سفرانم برگرداند، در آن حال به فکر افتادم که این شخص که بود؟ که اولاً فارسی حرف می زد! با آنکه در آن حدود فارسی زبان نیست! و همه ترکند و مذهبی جز مسیحی در آنجا نیست، این مرد به من دستور نافله و زیارت عاشورا و زیارت جامعه می داد، مرا پس از آن همه معطلی که در آنجا داشتم به این سرعت به رفقایم رساند؟!


و بالاخره متوجه شدم که او حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه است ولی وقتی به عقب سر خود نگاه کردم، احدی را ندیدم و از او اثری نبود.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792