بماند که شوهرم هی تا می نشستم میگفت برو کمک کن
سفره رو من چیدم ، موقع جمع کردن هم با یه خواهر شوهر دیگه ام جمع کردیم ، تمام ظرف ها هم من شستم دست تنها ، واقعا له ام ، امروز سرکار بودم فردا هم سرکار باید برم
از طرف دیگه تا میومدم حرف بزنم با کسی میپرید تو حرفم یه بار هم سرم داد زد
کلا آدم کم غذایی هستم یه بشقاب پر غذا خوردم همش سر سفره میگفت بیشتر بخور ...
ساعت ۱۱ شد از جاش بلند نمیشد گفتم من باید فردا برم سرکار خودتم همین ، کل مهمونی همه ساکت بودن و جو سنگین
این آقا دلقک مجلس بود ، آنقدر سبک سری کرد که حالم بهم میخوره
الان اومدیم خونه بهم میگه با تو اصلا مهمونی رفتن نمیچسبه
گفتم کم حمالی کردم ببخشید ، خیلی پررویی
اصلا وقتی خواهر کوچیک شو میبینه همیشه همینه ، جو گیر و پر رو میشه ، منو میندازه دور
واقعا حالم ازش بهم میخوره
آنقدر ظرف شستم که کمرم قفل کرده
مرد بی چشم رو و بی حیا