برای اولینباره میخوام این قضیه رو با دیگران به اشتراک بذارم. برای من خیلی تلخه، شاید هم زیادی بزرگش کردم ولی برای یه بچهی نُهساله واقعا سخته.
هيچوقت، هيچوقت، هيچوقت، کاری که معلم کلاس چهارمم باهام کرد رو فراموش نمیکنم.
ابتدایی بودم و صرفا یه بچهی نُهساله، کلا بچهی درسخونی بودم و همهی معلمام ازم تعریف میکردن.
سرکلاس نشستهبودیم، بهمون گفت برای جلسهی بعد در مورد فلان موضوع انشا بنویسید. اصلا از گوگل تقلب نکنید، هر دانشآموزی متقلب باشه، من میفهمم و من میدونم و اون دانشآموز..!
جلسهیبعد من انشایی که نوشتهبودم و سر کلاس خوندم، و بقیهی بچهها هم خوندن..
بعد از اینکه انشام تموم شد، یهو دیدم خندهش گرفته، اضافهوزن داشت و سنگینی قدمهاش و حس میکردم..
اومد سمت میز من، من سر میز نشستهبودم، مقنعهی من رو کشید و من رو بلند کرد.. من و کشید، کشید، بُرد جلوی تخته، و محکم زد تو صورتم. چندینبار منو به تخته کوبوند و مدام داد میزد فکر کردی من احمقم؟ فکر کردی نمیفهمم؟ مگه نگفتم فقط خودتون بنویسید!!!
به چه جُرمی؟ صرفا چون فکر میکرد اون انشا، تقلبشده از اینترنته و من اون و احمق فرض کردم.
و من جلوی اون همه بچه تحقیر شدم، از کلاس بیرون انداختهشدم..
منی که عاشق مدرسه و درسخوندن بودم شبها کابوس میدیدم، دلم نمیخواست برم مدرسه..
خود به خود با استرس و تپشقلب از خواب بیدار میشدم.
سرکلاس وقتی صدای قدم هاشو میشنیدم وحشت میکردم..
سالها بعد تو حوزهی ادبیات و مشاعره رتبههای زیادی کسب کردم و تو ادبیاتنمایشی و انشا هم همینطور..
ولی همچنان اونروز و نگاههای بچهها تو ذهنم هست..
نتونستم به خانوادهم چیزی بگم.. شاید میترسیدم.
همکلاسیم به مادرش گفت و مادرش مدتها بعد به مادرم..
-اولین تجربهی استرس و اضطراب برای من از اون سن شروع شد-
لطفا اگر معلم یا دانشجو معلم هستید، با بچهها دوستباشید. بچهها تأثیر میپذیرن..
"من هنوز هم گاهی بیدلیل استرس و اضطراب همراه با تپشقلب و تنگیِنفس شدید دارم.."