خواهرم میره مدرسه.بعد بابام هرروز میرسوندش وبرمیگردوندش
بابام چندروزه رفته خارج ازشهر سفرکاری
امروز مامانم بهم زنگ زد گفت زحمت میکشی بری خواهرتو ازمدرسه بیاری
منم گفتم اره میرم میارمش
قرار شد ظهر برم بیارمش
همسرم از خواب بیدارشد صدای منو شنیده بود
نه گذاشت نه برداشت بهم گفت شدی حمال مردم!
قلبم هری ریخت پایین
خود همسرمم میدونه که اینقدر که پدرومادر من کمک حال زندگی ما بودن خانواده خودش نبودن.حتی خانواده خودش اینقدر آدم حسابش نکردن که عقد خواهرشو دعوت که هیچ،خبرش بدن!!!!
اینقدر بی چشم وروئی همسرمو نمیتونم درک کنم
اون لحظه اینقدر از حرفش جاخوردم وقلبم شکست که حتی نتونستم جوابش بدم
کاش بهش میگفتم اره من حمالم.اگه کمک کردن به خانوادم توشرایطی که به من احتیاج دارن اسمش حمالیه،من حمالم!
خداوکیلی اگه خانواده خودش بود درجا میرفت بدون اینکه ازمن بپرسه
نمیدونم مامانم چی حس کرد که زنگم زد گفت نمیخواد بری بیاریش خودم یکاریش میکنم