داستان خودمه
یه سال قبل از اینکه ازدواج کنم منو دیده بوده و خوشش اومده بود از من ولی چون سنش کم بود فکر میکرد یه حس زودگذره تا اینکه من ازدواج می کنم و میشم زن برادرش و تازه اون موقع میفهمه که چه بلایی سرش اومده
و سه سال بعدش که من جدا میشم بعد از چند ماه بهم ابراز علاقه می کنه و همین داستانو برام میگه ولی من قبول نمی کنم و اینقدر اومد و رفت کادو پیغام فرستاد که منم عاشقش شدم که نباید میشدم ولی بازم روی خوش نشون ندادم جز یه بار که در نطفه خفه کردم
ما هیچوقت با هم دوست نشدیم ولی خودم میدونم چه قدر دوسش دارم و اینکه هیچوقت بهش نمیرسم
با اینکه اون گفته قید خانوادشو میزنه ولی نمی تونم 😔😔