یکی از اقوام مون پارسال زنگ زد گفت میاد فردا خونتون یه سر بعد پنج شنبه بود اومد خلاصه بعد از ظهر هم پسرش آمد شام هم موندن منم یه بچه یه ساله و یکی 10 ساله دارم دختر 10 سالم اومد پیشم گفت مامان اینا شب میمونن گفتم نمیدونم راستش دخترم جدیدا اصلا حوصله مهمونی رفتن طولانی و مهمان طولانی داشتن رو نداره
خلاصه منم اصلا تعارف نکردم بهشون اما موندن فردا هم صبحانه مفصل براشون درست کردم خلاصه خیلی ازشون پذیرایی کردم بعد دخترم سر سفره نشسته بود ازش پرسیدن تو مهمونی رفتن رو دوست داری اونم گفت من اصلا نه مهمونی رفتن دوست دارم و نه مهمون اومدن
خلاصه من دخترم رو دعوا کردم گفتم شوخی میکنه اما اون مهمونم با اخم و تخم از خونم رفت هر چی بهش گفتم این بچس یه حرفی زده
تا مدتها دیگه حتی زنگ هم نزد بهم و پشت سرم هم حرف زده بود که دخترش هر چی خواسته به ما گفته بی انصاف اصلا نگفت بی دعوت اومده بوده و چقدر پذیرایی ازش کردم
حالا باز امسال زنگ زده بهم که میخوام تو این هفته یه شب بیایم خونتون شام هم میخوام خودم درست کنم بیارم
اما من مسالم شام درست کردن نیست حوصلشون رو ندارم شما بودید از این آدم دوری نمیکردید