بچه ها چشم رو هم زدم میبینم بچم شده 20 سالش هر روز به امید یه روز بهتر زندگیمو سر کردم نمیدونم این زندگی بهتر کی قراره بیاد خسته هستم هم جسمم خسته هست هم روحم از سر شب تا همین الان دارم فکر میکنم خدایا چی شد چطور گذر عمر رو نفهمیدم من به اندازه یک عمر دویدم به اندازه یک عمر تنها بودم به اندازه یک عمر تمام غم هامو تو دلم ریختم نزاشتم کسی بفهمه ولی الان به جایی رسیدم که فقط میتونم بگم تلاش کردم دوام بیارم طعم زندگی رو نچشیدم دلم به بودن همسرم هر چند بیمار خوش بود اون دلخوشیم هم پر کشید و رفت شبا با جای خالیش با لباساش خرف میزنم ولی امروز فرو ریختم چقدر به خودم دلخوشی بیخود بدم همیشه دلم که میگیرفت بهم میگفت مریمی کم نیاریا الان همه وجودم گوش شده تا این حرفو بهم بزنه اما نیست نمیگه رفته و قبول این واقعیت سخت ترین کار دنیا هست
اون 2 جفت چشم معصومی که با مظلومیت نگاهم میکنن منو سر پا نگه داشته و میگه مریمی کم نیار اما خودم چی دلم یه آرامش مطلق میخواد دوست دارم بخوابم فکر نداشته باشم آخر هفته داشته باشم دوست دارم صاحبکارم داد نزنه فریاد نزنه دوست دارم برم سر یه کاری که حداقل جمعه ها مال خودم باشم دوست دارم از چیزایی که دوست دارم براتون بگم ولی نمیخوام همه تاپیکام ناله و ناراحتی باشه آخر همه حرفام تو گوشم نجوا میکنه مریمی کم نیاریا