سلام عزیزان دلم اول بگم قبلاً یک اکانت داشتم که به لطف یک سری دوستان تعلیق شد تازه وارد نیستم
حالا از خودم بگم من تو سن کم ازدواج کردم از اولش کلی مشکل داشتم درسم که به اون خوبی بود مجبور به ترک تحصیل شدم تو ۱۶ سالگی یک بچه سقط کردم بعد اون افسردگی شدید گرفتم اما بر خلاف اون حالم هیچکس درکم نکرد بعد اون پنه ماه بعد دوباره باردار شدم افسردگیم بدتر و بدتر شد کلا شوهرم ازم دور شد بیشتر از قبل اذیتم کرد من حاملگی خیلی بدی داشتم به جای حمایت شوهرم فقط حرف شنیدم که ناز میکنی و از این قبیل حرفا بلاخره با کلی سختی پنج روز اول ماه نهم خاملگیم سزارین شدم بعد زایمان دخترم یکم بهم امید داد یکم بهتر شدم ولی شوهرم روز به روز بدتر شدم تا روز تولد ۱۸ سالگیم اینقدر اون شب گریه کردم تا سر حد مرگ می خواستم خودکشی کنم ولی با دیدن دخترم گفتم باید زنده بمونم فقط به خاطر بچم بعد اون به خودم اومدم گفتم برای چی برای مردی که مرده زنده تو براش مهم نیست فرداش رفتم مدرسه ثبت نام کردم درسم شروع کردم چند ماه بعدش با کلی گریه خواهش منت شوهرم راضی کردم برم کلاس آرایشگری وقتی کلاسم شروع شد همش مسخرم کرد گفت تو نمی تونی ولی من قوی تر ادامه دادم شکر خدا بعد دوماه رفتم تو یک سالن کوچیک سر کار بازم مسخرم میکرد کل هنرت اینه اینقدر تلاش کردم تا بلاخره شد امشب یا یک سالن حرفه ای قرار داد بستم می خوام بهت بگم دوست عزیزم خواهر قشنگم شاید الان مسخره بشی شاید منت سرت باشه ولی تو قوی تر ادامه بده بلاخره میرسه روزی که مورد احترام همه بشی همه اونایی که مسخرت میکردن حسرت یه ثانیه جای تو باشن بخورن