یه روزم تو یه دعوای الکی انقدر سر و صدا کرد خانوادش اومدن برا دخالت باباشو گفت زنگ بزن بیان زنمو ببرن منم تو شهر غریب ده شب میگفت از خونه برو همه جا هم با افتخار گفتن ما از عروسمون خوشمون نیومد بهش گفتیم برو من حالا چجوری برگردم به اون خونه برگردم خاک برسرمه
گلم خدا خودش یجوری حالتو خوب کنه فقط اینو بدون ک من سه سال جنگیدم تا فقط تونستم جای خواب خودمو جدا کنم از خواهر شوهرم ولی شکر خدا الان یه سال شوهرم فهمیده هر کس جایگاه خودشو داره وفهمید ک من بخاطرش چقد عذاب کشیدم فقط باید سیا ست داشته باشی اگ موندی من هیچوقت میونمو باشوهرم بهم نزدم چون علاوه براین خواهرش ک با ماست سه تا خواهر شوهر متاهل دارم ک منتظر فرصتن ک من دعوام بشه شوهرمو پر کنن
شوهر ندارم ولی با یکی تو رابطه ام بهش گفتم زمانی که ازدواج کنیم هرچقدم بگی مامانت خوبه فلان من باهاش تو یه خونه زندگی نمیکنم اصلا بنظرم چیز عاقلانه ای نیست دوری و دوستی این چه مسخره بازیه با خانواده زندگی کردن
ارسال نظر شما
تاپیک های به روز شده
27 ثانیه پیش
27 ثانیه پیش
27 ثانیه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز