عزیزم من خودم ! مجردیم نمازم وقتش نگذشت بخدا حتی یک کلمه باادم نامحدم حرف نزدم همش فکر ابرو خودمو و پدرم بودم
اومد خاستگاریم گفت مکه رفتم کربلا رفته بوده پسر دایی بابام بود ظاهر قضیه اوکی بود بعد ازدواج فهمیدم خونه تیمی داشته شکاکه بد دله از اخرم ی لاک زدم بهم میگه خراب !
از این میسوزم پاک بودم اگ نبودم نمیسوختم
افسره شدم عصبی شدم روانی شدم حتی یبارم خودکشی کردم
همین الان چشمام پر اشکع ن میزاره سر کار برم ن تحصیل
اونوقت اقوام خودش دختراش عکسای خودشونو دوست پسراشونو پروب میزارن هرشبم باغ و پارتی بیا خاساراشونو ببین اخرم همه مهاجرت و ازدواج و تحصیل انچنانی
واقعا حق من چی بود؟
همیشه بخدا گفتم من ازت ی زندگی دیگ طلبکارم 💔