ما جمعه صبح ساعت سه بامداد حرکت کردیم رفتیم شمال ی سوئیت کوچولو ک فقط ی اشپز خونه و ی پذیرایی بود شوهرم از قبل از دوستاش گرفته بود تا راحت تر باشیم خلاصه خیلی خوشگذشت شب شد خوابیدیم صبی ساعت ۳ اینا بود پاشده تو حیاط چادر مسافرتی زده تو این سرما به من میگه سوئیت کوچیکه بچها میفهمن بیا بریم چادر کارخاک برسری کنیم منم گفتم برو بابا هوا سرده مسخره بی عقل بچه ها بیدار شن میترسن و..... خوابیدم تنها رفت تو چادر ساعت شش همه ما رو بیدار کرده پاشید برگردیم (قرار بود شنبه و یکشنبه اگه شرایط اوکی بود هم بمونیم)میگم چرا میگه خوشم نیومد پایه نیسی داد و بیداد قهر الانم تو مسیر برگشتیم قهریم
پرو برگشته میگه پایه نیسی خیانت کردم گردن خودته
واقعا حق داره من اشتباه کردم؟؟
عصبی ام همیشه باید شادی رو از دماغم در بیاره روانی بی چاره بچه ها خوابشون میاد طفلکی ها تازه رسیده بودن بی درک