از کودکی همیشه در این ارزو بودم یکروز فرار کنم ناپدید گویی که انگار هیچوقت نبوده ام از زیر همه مشکلات و ناامنی ها و انتظار ها و مسئولیت ها فرار کنم انقدر شجاع باشم که بزدل بودن را به جان بخرم
کودک که بودم این آرزو رو میزدم پای نادانیم
نوجوان که شدم دیدم این خواسته قلبی من عمیق تر و عمیق تر میشود ولی باز هم آن را به خامی و شور نوجوانی نسبت دادم
حال چه بگویم و چه بهانه ای برای این آرزو که سایه منحوسش گریبان گیرم شده است بیاورم؟ اگر پیر شوم و همچنان چنین صدایی مرا ترغیب به رها کردن همه چیز کند چه کنم؟ خیلی دوست دارم یکروز همه چیز رو بگذارم و برم دوست دارم فقط خودم بااشم و خودم حتی از کسانی که برایم عزیز هستند هم خسته شدم😔