اعتماد ب نفس من رو گرفتن خیلی دارم زجر میشم اما این موضوع چیزیه ک هیچوقت درست نمیشه هیچوقت اعتماد ب نفسم زیاد نمیشه
منم همینم
تو اوج زمانی که بهشون نیاز داشتم ، خودشونو کشیدن کنار
دیگه هیچوقت دلم باهاشون صاف نمیشه
چجوری بگم واست
به جایی رسیدم کلا قطع رابطه کردم باکل خانوادم
همه کار و زندگیشون شده بود ضربه زدن
تحقیر شدن و مقایسه شدن
منم اعتماد ب نفس ندارم اصلا
سال کنکور حمایتم نکردن و سرزنشم میکردن و نزاشتن به رشته دلخواهم برسم
اعتماد به نفسم،بی اعتمادیم،افسردگی فوق حاد،اضطراب شدید،حامی نداشتن و بی پناه بودن،بی زبون بودن،مظلومیت،خودکشی و خودزنی
ضربه ک نه..
ولی اصلا نمیذارن راحت باشم
زندگی مستقل دارم ولی یکسره توقع دارن اونجا باشم
اصن درک نمیکنن ک دلم میخاد خونه خودم باشم و کلی کارای عقب افتاده دارم
شوهرم دست کثیفشو روم بلند کرد.
با هزارامید رفتم خونه پدرم.
شبش، شوهرم خبردادن. اومد، دوتایی نشستن که یعنی به ظاهر باهم صحبت کنن. فک کردم دعواشون بگیره. یا تعهد کتبی بگیره ازش. ولی براحتی دیدم حمایتم که نکرد هیچ. تازه منو رسوند خونه. نزاشت حتی شبو به صبح برسونم اونجا.
از اول نزاشتن مستقل باشم خواستم خیاطی یاد بگیرم نزاشتن ارایشگری محیطش واسه من بد بودبیرون نزاشتن برم من تا بیست سالگی بلد نبودم داروخونه ساده برم درس نزاشتن بخونم ۱۷ سالگی شوهرم دادن الانم حمایت نمیکنن در کل وجود ندارم براشون😭
نزاشتن درس بخونم
مجبور به ازدواج کردن
و الان هم بچه هام ازم جدا کردن
ارسال نظر شما
تاپیک های به روز شده
1 دقیقه پیش
1 دقیقه پیش
1 دقیقه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز