معلم هست.
توجیهشم اینه ک چون دیابت دارم کسی بهم زن نمیده. اینجوری کار غلطشو توجیه میکنه.
تقریبا هرشب ماشین بابا رو میبره. خودش ماشین نداره.
و احساس میکنم همزمان با دو نفر هست. بیچاره ها اونا فک میکنن داداشم فقط با خودشونه
ب هیچ کدومشونم نگفته دیابت داره
و اینکه از زیر زبونش در رفت ک همچین دخترایی معیار لازم رو واسه ازدواج ندارن.
دخترا هم خُل، کلی خوراکی و غذا میفرستن واسش ینی معلومه ک گول داداشمو خوردن و امید بستن ب ازدواج.
حالا اینا ب کنار. من چجوری کنار بیام با این قضیه؟؟ بخدا چندشم میشه از کنارش رد بشم
هیچوقت همچین کارایی ب نظرم عادی نمیشه واسه من.
خدا تو قرآن آورده که ب زنا نزدیک نشوید. خیلی قشنگ گفته ها. گفته حتی بهش نزدیک نشین چ برسه انجامش بخواین بدین