اره اصلا ی طوری شده میگم کلا سمتشون نرم چه سودی برام داشتن من اوایل خیلی خیلی احترامشونو داشتم جوری ک گاهی سه بار در هفته خونم بودن ولی دیدم اینا فقط تو خوشی ها هستن دقیقا بعد از اینکه میدیدن پسرشون چقد رفتاراش باهام بده و هیچکدومشون جز مادرشوهرم طرفم رو نمیگرفت دیگه کم کم همه چی عوض شد ی شب با شوهرم بحثم شد و شبونه بیرونم کرد گفت باید بری و چون دیر وقت بود منو برد خونه مامانش اینا ساعت ۳ شب بود فرداش همین خواهرشوهرم اومد مادرش براش قورمه سبزی بار گذاشت و نشستن خوردن و ظرفارو گذاشت منه احمق شستم پیش خودم گفتم مادرشوهرم گناه داره خواهرشوهرم نمیکرد ی زنگ ب برادرش بزنه ب اصرار مادرش بهش زنگ زد اونم در حد دو کلمه
شامشو خورد رفت حتی باهام خدافظی هم نکرد
یا یک ماه قهر بودم میومد رد میشد از جلو خونه مادرم اینا ی حالی نمیپرسید همینا باعث شدن کلا از چشمم بیفتن
ببین خودشون بار ها بار ها پیش همه میگفتن عروسمون خییییلی خوبه و واقعا هم بودم ولی اونا ارزش نداشتن جوری شد ک ی ساله پا نذاشتم خونه خواهرشوهرم چون بعد سقطم شوهرش بهم گفت بچه هم نیورد بچه داری یاد بگیره
اونجا فهمیدم فقط در ظاهر خوبن اونم چون من باهاشون خوبم