بخدا که دروغ نمیگم و یه بغض بزرگی راه گلومو بسته
نمیدونم اصلا چیکار کنم
ما لنا به دلایلی یکساعت پیش داشتیم صبحانه میخوردیم
برادرزاده و خواهرش که متاهله هم اومدن
باهم خوردیم کلی اتحرام گذاشتم و شوهرم هی الکی تیکه مینداخت که بخندن مثلا میگفت مرلارو تموم کردی و فلان
هی خندیدم چیزی نگفتم
بعد بجث شد سر اینستا و فلان
خواهرش گفت تازه اینستارو نصب کردم شوهرمم گفا چندسالیه حذفش کردم
منم گفتم منم گاهی نصب میکنم اما باز سریع حذفش میکنم
اونم چندماه یکلار شاید سالی یکبار
ناگفته نمونه سری آخر شوهرم خبر داشت
یهو شوهرم خیلی جدی گفت تو غلط میکنی
خواهرش هم خندید
منم یکم چپ چپ نگاهش کردم پشیمون نشد معذرت خواهی نکرد فقط گفت باید به من میگفتی
یهو بغض کردم باز هم اخم کرد بهم نگاه کرد که یوقت گریه نکنم
منم بهش گفتم زشته حلو مهمون توهین نیکنی بهم
برگشت گفت مهمون نیست خواهرمه
خواهرش هم کلی خندید که شوخی میکنه باهات
بعد هم رفتن
منم نمیدونم الان چیکار کنم حالم خیلی بده