من ۱۴ ساله تک عروس یک خانواده هستم
دوتا خواهرشوهر دارم
همیشه طی این سالها ، هروقت خونه مادرشوهر دعوت بودیم ظرفها رو میشستم
میدونم غلط بود
اما با خودم میگفتم بنده خدا زحمت پخت و پز کشیده من بشورم چیزی ازم کم نمیشه
دیگه کاملا و واقعا تبدیل شده به وظیفم
این اواخر حتی خواهرهاش نمی اومدن کمک
یه روز میگفتن دل درد داره ، یه روز معده درده ، یه روز سر درده
و من تنها میشستم
جالبتر اینکه وقتی هم دعوت میشدن خونم باز خودم ظرفهامو میشستم ، هیچ کمکی نمیدادن
(من ماشین ظرفشویی ندارم)
دیشب بعد ۱۴ سال بعد از شام ، تکون نخوردم
دست و پاهام بیقرار بودند ، انگار یکی هی بهم لگد میزد پاشو برو بشور
الان شر میشه
خواهرش هم مثل همیشه خورد و رفت سر گوشیش
دستهامو مشت کردم ، که باز نشن رو به جمع کردن ظرفها
و نشستم
اونام یک ربع نشستند ، شبیه دوئل بود
سفره باز بود
مردها رفتند کنار
تا اینکه شوهرم شروع کرد بشقابها رو جمع کردن
مادرشم کمک کرد سفره رو جمع کرد
و خواهرش هم ناامید شد و رفت شروع کرد ظرفها رو بشوره و پچ پچ میکرد با مادرش
صدای مادرشو شنیدم که میگفت شعور نداره....تو حرص نخور...
بخدا شعور داشتم
ولی طی ۱۴ سال شعور نشون دادن ، جز بیشعوری چیزی ازشون ندیدم
و اینطوری شد که منم یک بیشعور شدم
برای شروع سخت بود...ولی الان احساس خوبی دارم نسبت به بیشعوریم